ترجمه نامه 17 نهج البلاغه

و من كتاب له (علیه السلام) إلى معاوية جواباً عن كتاب منه إليه:

وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ الشَّامَ، فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ؛ وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلَّا حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ، أَلَا وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ؛ وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ، فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ.

وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ وَ لَا الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لَا الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ، وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ. وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ؛ وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً، كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً، عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ؛ فَلَا تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً وَ لَا عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلًا، وَ السَّلَامُ.

ترجمه: محمد دشتی (ره)

نامه اى در جواب نامه معاويه در صحراى صفين ماه صفر سال 37 هجرى

1. افشاى چهره بنى اميّه و فضائل اهل بيت عليهم السّلام

معاويه اينكه خواستى شام را به تو واگذارم، همانا من چيزى را كه ديروز از تو باز داشتم، امروز به تو نخواهم بخشيد.(1)

و امّا در مورد سخن تو كه «جنگ، عرب را جز اندكى، به كام خويش فرو برده است»، آگاه باش، آن كس كه بر حق بود، جايگاهش بهشت، و آن كه بر راه باطل بود در آتش است.

امّا اينكه ادّعاى تساوى در جنگ و نفرات جهادگر را كرده اى، بدان، كه رشد تو در شك به درجه كمال من در يقين نرسيده است، و اهل شام بر دنيا حريص تر از اهل عراق به آخرت نيستند.

2. فضائل عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و اينكه ادّعا كردى ما همه فرزندان «عبد مناف» هستيم، آرى چنين است، امّا جدّ شما «اميّه» چونان جدّ ما «هاشم»، و «حرب» همانند «عبد المطلّب»، و «ابو سفيان» مانند «ابو طالب» نخواهند بود. هرگز ارزش مهاجران چون اسيران آزاد شده نيست،(2) و حلال زاده همانند حرام زاده نمى باشد، و آن كه بر حق است با آن كه بر باطل است را نمى توان مقايسه كرد، و مؤمن چون مفسد نخواهد بود، و چه زشتند آنان كه پدران گذشته خود را در ورود به آتش پيروى كنند. از همه كه بگذريم، فضيلت نبوّت در اختيار ماست كه با آن عزيزان را ذليل، و خوار شدگان را بزرگ كرديم.

و آنگاه كه خداوند امّت عرب را فوج فوج به دين اسلام در آورد، و اين امّت برابر دين اسلام يا از روى اختيار يا اجبار تسليم شد، شما خاندان ابو سفيان، يا براى دنيا و يا از روى ترس در دين اسلام وارد شديد، و اين هنگامى بود كه نخستين اسلام آورندگان بر همه پيشى گرفتند، و مهاجران نخستين ارزش خود را باز يافتند. پس اى معاويه شيطان را از خويش بهره مند، و او را بر جان خويش راه مده. با درود.


  1. در ادامه نبرد صفّین که شامیان خسته و متزلزل شدند و آثار شکست در آنها آشکار شد، معاویه با عمروعاص مشورت کرد و گفت: حال که همه چیز دارد از دست ما می رود، پس نامه ای به علی بنویسم و از او بخواهیم که حکومت شام را به ما واگذارد و خود امام جامعه اسلامی باشد. عمروعاص گفت: علی نمی پذیرد، امّا نوشتن نامه و طرح این تقاضا مانعی ندارد. پس از رسیدن این تقاضانامه به دست امام (ع)، نامه 17 را در پاسخ معاویه نوشت. (کتاب وقعه صفّین ص468)
  2. در سال هشتم که مکّه فتح گردید، رسول خدا (ص) همه آنانکه با او جنگیدند را آزاد کرد و فرمود: بروید، همه شما را آزاد کردم از آن پس خاندان ابوسفیان را ((أبناء الطّلقا)) نامیدند.
سیاسی اعتقادی 
ترجمه ها

لطفاً برای انتخاب یک ترجمه، برروی نام مترجم کلیک کنید.

از نامه آن حضرت (ع) در پاسخ نامه معاويه:

شام را از من مى خواهى و من چيزى را كه ديروز از تو منع مى كرده ام امروز به تو نخواهم داد.

امّا اين كه مى گويى كه جنگ، عرب را خرد و تباه كرد و اكنون او را جز نيم نفسى نمانده است، بدان كه هر كس كه در راه حق كشته شده به بهشت رفته و هر كه در راه باطل جان باخته به جهنم.

اما اين سخن تو كه ما در جنگ و مردان جنگى برابريم، نه چنين است. تو اهل شكى و من مرد يقينم. و آن قدر كه مردم شام به دنيا آزمندند، بيشتر از آن مردم عراق به آخرت دلبسته اند.

اما اين سخنت كه گويى، ما فرزندان عبد مناف هستيم، آرى ما نيز چنين هستيم، ولى اميه كجا و هاشم كجا حرب كجا و عبد المطلب كجا ابو سفيان كجا و ابو طالب كجا مهاجر در راه خدا را با آزاد كرده چه نسبت. و آنكه نسبى صريح و آشكار دارد، با آنكه خود را به خاندانى بسته است، هرگز برابر نباشد. آنكه بر حق است همتاى آنكه بر باطل است نبود، و مؤمن كجا و دغلكار كجا؟ و چه بد فرزندى است، آنكه پيرو پدرانى است كه همه در دوزخ سرنگون شده اند.


افزون بر اينها، ما را فضيلت نبوّت است كه به نيروى آن عزيزان را ذليل كرديم و ذليلان را نيرو و توان بخشيديم. هنگامى كه خداوند عرب را گروه گروه به دين خود در آورد و اين امت برخى برضا اسلام آورد و برخى بكراهت، شما از آن گروه بوديد كه اگر اسلام را پذيرفتند يا به سبب رغبت به دنيا بود يا از بيم جان. و اين به هنگامى بود كه پيشى گرفتگان به سبب پيشى گرفتنشان، به پيروزى رسيده بودند و مهاجران، نخستين نصيب خود از فضيلت برده بودند. پس شيطان را از خود بهره مند مساز و او را بر نفس خود مسلط منماى.

از نامه هاى آن حضرت است در جواب نامه معاويه:

اينكه حكومت شام را از من خواستى، من آنچه را ديروز در اختيارت قرار ندادم امروز هم به دستت نمى دهم.

اما گفته ات: كه «جنگ عرب را به كام خود فرو برده، و از او جز نيمه جانى باقى نمانده»، آگاه باش آن كه در راه حق بميرد مسيرش به جانب بهشت، و هر كه در طريق باطل فنا شود راهش به سوى آتش است.

اما اينكه گفته بودى: «ما و تو در وضع جنگ و نفرات برابريم» تو در شك و ترديد تيزروتر از من در عرصه يقين نيستى، و نه اهل شام به دنيا حريص تر از اهل عراق به آخرتند.

و اين كه گفتى: «ما از فرزندان عبد منافيم» آرى ما هم چنين هستيم، ولى با اين فرق كه نه اميّه مثل هاشم است، نه حرب همچون عبد المطّلب، و نه ابو سفيان مانند ابو طالب، و نه مهاجر الى اللّه چون اسير آزاد شده، و نه فرزند اصل و نسب دار چون فرزند منسوب به پدر، و نه اهل حق مانند اهل باطل، و نه مؤمن چون مفسد. و چه بازماندگان بدى هستند آنان كه تابع گذشتگان جهنّمى خود مى باشند.


از اين گذشته فضيلت نبوت به دست ماست كه با آن عزيز را خوار، و ذليل را بلند مقام ساختيم. خداوند چون عرب را دسته دسته وارد دين خود كرد، و اين امت خواه و ناخواه تسليم حق شدند، شما به دو علت اسلام آورديد: محض دنيا، يا ترس از جان، آنهم در زمانى كه پيشى گرفتگان به اسلام پيروزى يافته بودند، و اولين مهاجران را فضل و برترى بود. پس براى شيطان در وجودت بهره قرار مده، و راهش را به روى خود باز مگذار. و السلام.

و از نامه آن حضرت است به معاويه در پاسخ نامه او:

و اما خواستن تو شام را از من، من امروز چيزى را به تو نمى بخشم كه ديروز از تو بازداشتم.

و اين كه مى گويى جنگ عرب را نابود گرداند و جز نيم نفسى براى آنان نماند، آگاه باش آن كه در راه حق از پا در آيد، راه خود را به بهشت گشايد، و آن را كه باطل نابود گرداند، به دوزخش كشاند.

امّا يكسان بودن ما در كارزار و در مردان پيكار، نه چنين است، كه تو را دو دلى است و سعى من همراه با يقين است، و دلبستگى شاميان بدين جهان نه بيش از مردم عراق است بدان جهان.

امّا گفته تو كه ما فرزندان عبد منافيم، درست است كه تبار ما يكى است، امّا اميّه در پايه هاشم نيست. و حرب را با عبد المطلب در يك رتبت نتوان آورد، و ابو سفيان را با ابو طالب قياس نتوان كرد. آن كه در راه خدا هجرت نمود چونان كسى نيست كه رسول خدايش آزاد فرمود، و خاندانى را كه حسبى است شايسته، همچون كسى نيست كه خود را بدان خاندان بسته، و نه آن كه حق با اوست با خواهان باطل يكسان و يك ترازوست، و نه با ايمان درستكردار چون دروغگويى دغلكار. بدا پسرى كه پيرو پدر شود و در پى او به آتش دوزخ در شود.


و از اين گذشته ما را فضيلت -بستگى به مقام- نبوّت است -كه بزرگترين حجّت است- ارجمند را بدان خوار كرديم و خوار را بدان سالار، و چون خدا عرب را فوج فوج به دين خويش در آورد و اين امّت خواه و ناخواه سر در بند طاعت آن كرد، شما از آنان بوديد كه يا به خاطر نان، يا از بيم جان مسلمان گرديديد، و اين هنگامى بود كه نخستين مسلمانان در پذيرفتن اسلام پيش بودند، و مهاجران سبقت از ديگران ربودند. پس، نه براى شيطان از خود بهره اى بگذار و نه او را بر نفس خويش مستولى دار.

از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است به معاويه در پاسخ نامه اش:

(دو يا سه روز پيش از وقعه ليلة الهرير كه در شرح خطبه سى و ششم بيان شد، در اين نامه مقام و منزلت خود را بيان فرموده و نادرستى سخنانى را كه بآن بزرگوار نوشته شرح داده و او را توبيخ و سرزنش نموده. شارح معتزلىّ عبد الحميد ابن هبة اللَّه مداينىّ مشهور بابن ابى الحديد و عالم ربّانىّ كمال الدّين ميثم ابن علىّ ابن ميثم بحرانىّ «رحمه اللَّه» هر يك در شرح نهج البلاغه خود در اينجا با مختصر تفاوت در عبارت نقل مى فرمايند: معاويه انديشه داشت كه نامه اى به امير المؤمنين عليه السّلام نوشته از آن حضرت درخواست ايالت شام نمايد، انديشه اش را با عمرو ابن عاص به ميان نهاد، عمرو خنده كنان گفت: اى معاويه كجايى تو «چه ساده اى» كه مى پندارى مكر و حيله تو در علىّ «عليه السّلام» كار فرما است، معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم «بين من و علىّ فرقى نيست كه مكر و حيله من در او كارگر نباشد» عمرو گفت: درست است و لكن «سخن در نسب و نژاد نبود، بلكه در حسب و مقام و منزلتست» ايشان را مقام نبوّت و پيغمبرى است، و ترا از اين مقام نصيب و بهره اى نيست، و اگر مى خواهى چنين نامه اى بنويسى بنويس «تا بدرستى گفتارم آگاه شوى» پس معاويه عبد اللَّه ابن عقبه را كه از سكاسك «نام قبيله اى در يمن» بوده خواست و نامه اى بتوسّط او براى امير المؤمنين عليه السّلام فرستاد و در آن نوشت: «اگر ما مى دانستيم كه جنگ و خونريزى تا اين حدّ بلاء و آسيب بما وارد مى سازد هيچيك بآن اقدام نمى نموديم، اينك ما بر خردهامان غلبه يافتيم و راهى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمان و در آينده بفكر اصلاحيم، پيش از اين ايالت شام را از تو خواستم بى آنكه طاعت و فرمانت را به گردن من نهى نپذيرفتى، امروز هم از تو همان را درخواست ميكنم، و پوشيده نيست كه تو از زندگى نمى خواهى مگر آنچه را كه من بآن اميدوارم، و از نيستى نمى ترسى مگر آنچه را كه من ترسناكم، سوگند بخدا كه سپاهيان تباه گشته و جنگجويان از بين رفتند، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و يكى از ما را بر ديگرى برترى نيست كه بآن وسيله ارجمند خوار و آزاد بنده شود، و السّلام».

عبد اللَّه ابن عقبه كه نامه را رساند امام عليه السّلام آنرا خوانده فرمود: شگفتا از معاويه و نامه او، پس عبيد اللَّه ابن ابى رافع كاتب و نويسنده و از خواصّ شيعيان خود را خواست و فرمود پاسخش را بنويس: پس از ستايش خدا و درود بر پيغمبر اكرم نامه ات رسيد، نوشته اى اگر مى دانستيم جنگ تا اين حدّ آسيب بما وارد مى سازد هيچيك بآن اقدام نمى نموديم، دانسته باش، جنگ، من و ترا نهايتى است كه هنوز بآن نرسيده ايم، و من اگر در راه خدا و جنگ با دشمنان او هفتاد بار كشته و زنده شوم از كوشش دست برندارم، و امّا اينكه گفتى خردى كه براى ما باقى است آنست كه از گذشته پشيمانيم، من بر خلاف عقل كار نكرده و از كرده پشيمان نيستم):

(1) و امّا اينكه از من شام را خواستى، پس من نبوده ام كسيكه امروز ببخشم آنچه را كه ديروز از تو منع كرده باز داشته ام (زيرا سبب منع و بازداشت كه مخالفت حقّ و بى باكى تو در دين است باقى و برقرار مى باشد)

(2) و امّا گفتارت كه جنگ عرب را خورده (كشته و تباه ساخته) است مگر نيم جانهائى كه باقى مانده، آگاه باش هر كه را حقّ خورده (در راه حقّ شهيد شده) رهسپار بهشت گشته، و هر كه را باطل و نادرستى خورده (به پيروى از هواى نفس كشته گشته) راه دوزخ پيمايد (و در هر دو صورت تأسّف و اندوه ندارد)

(3) و امّا يكسان بودن ما در جنگ و مردان (لشگر) پس (درست نيست، زيرا) كوشش تو براى شكّ و ترديد (بدست آوردن رياست چند روزه دنيا) از من براى يقين و باور (رسيدن به سعادت و نيكبختى آخرت) بيشتر نيست، و مردم شام بدنيا حريصتر از مردم عراق بآخرت نيستند،

(4) و امّا سخن تو باينكه ما فرزندان عبد مناف هستيم، پس ما چنين هستيم (چون امام عليه السّلام فرزند ابو طالب ابن عبد المطّلب ابن هاشم ابن عبد مناف است، و معاويه پسر ابو سفيان ابن حرب ابن اميّة ابن عبد الشّمس ابن عبد مناف) ليكن اميّه چون هاشم و حرب مانند عبد المطّلب و ابو سفيان همچون ابو طالب نيست (چون بنى هاشم بشرك و كفر آلوده نشدند و بنى اميّه از اين جهت ناپاك شدند، و بنى هاشم صدفهاى درّ نبوّت و ولايت بودند، و بنى اميّه منابع شرارت و معصيت.

ابن ابى الحديد در اينجا مى نويسد: ترتيب مقتضى آن بود كه امام عليه السّلام هاشم را كه برادر عبد شمس بود در رديف او قرار دهد، و اميّه را به ازاء عبد المطّلب، و حرب را به ازاء ابو طالب تا ابو سفيان به ازاء امير المؤمنين عليه السّلام باشد، ولى چون آن حضرت عليه السّلام در صفّين برابر معاويه بوده هاشم را به ازاء اميّة ابن عبد شمس قرار داده نفرموده: «و لا أنا كأنت» يعنى من مانند تو نيستم، زيرا زشت بود چنين گفته شود، چنانكه نمى گويند: شمشير كارى تر از عصا است، بلكه زشت بود كه اين جمله را با يكى از مسلمانها بفرمايد، بله گاهى اين جمله را به اشاره مى فرمود، زيرا آن حضرت برتر بود از اينكه خود را بكسى قياس و مانند نمايد، و در اينجا بجاى جمله «لا أنا كأنت» در فرمايش خود به اشاره فرمود: و لا المهاجر كالطّليق يعنى) و نه هجرت كننده (از مكّه به مدينه) مانند آزاد شده از بند اسيرى است (زيرا امام عليه السّلام همه جا و در هر حال همراه رسول اكرم بود، و معاويه در فتح مكّه بسبب غلبه با شمشير بنده شده بود و حضرت رسول بجهت اسلام آوردن بر او منّت نهاده از آزاد شدگانش قرار داد، چه آنكه اسلام نياورده مانند صفوان ابن اميّه و آنكه در ظاهر اسلام آورده مانند معاوية ابن ابى سفيان، و همچنين هر كه در جنگ اسير مى گشت بسبب فداء يعنى مال دادن براى رهائى يا بوسيله منّت نهادن آزاد مى شد طليق يعنى آزاد شده، خوانده مى گشت) و نه پاكيزه نسب مانند چسبيده شده است (كسيكه پدرانش معلوم و هويدا است مانند كسيكه بغير پدر نسبت داده شده نيست، ابن ابى الحديد در اينجا مى نويسد: مراد از اين جمله آنست كه آنكه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده مانند كسيكه اسلام آوردنش از ترس شمشير يا بدست آوردن دنيا بوده نمى باشد. علّامه مجلسىّ مولى محمّد باقر «رضوان اللَّه عليه» در مجلّد هشتم كتاب بحار الأنوار در ضمن شرح اين نامه مى فرمايد: ابن ابى الحديد در اينجا براى حفظ ناموس معاويه خود را به نادانى زده، و بعض از علماى ما در رساله اى كه در باره امامت است بيان كرده كه اميّه از نسل عبد شمس نبوده، بلكه غلام رومىّ بوده كه عبد شمس او را بخود نسبت داده، و در زمان جاهليّت هرگاه كسيرا غلامى بود كه مى خواست او را بخود نسبت دهد آزادش نموده دخترى از عرب را باو تزويج مى نمود و آن غلام بنسب او ملحق مى گشت، چنانكه پدر زبير عوام به خويلد نسبت داده شده است، پس بنى اميّه از قريش نيستند، بلكه بآنان چسبيده شده اند، و اين گفتار را تصديق مى نمايد فرمايش امير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ نامه و ادّعاى معاويه كه ما فرزندان عبد مناف هستيم، باينكه هجرت كننده مانند آزاد شده، و پاكيزه مانند چسبيده شده نيست، و معاويه نتوانسته اين فرمايش را انكار كند) و نه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بد كردار است و نه مؤمن و گرويده بدين مانند منافق و دو رو مى باشد، و هر آينه بد فرزندى است فرزندى كه پيروى كند پدر (يا خويشاوند) ى را كه گذشته و در آتش جهنّم افتاده (بد فرزندى هستى تو كه پيروى ميكنى از گذشتگانت كه بر اثر كفر و شرك و دروغگويى و دوروئى بعذاب الهىّ گرفتارند).


(5) و با اين همه فضائل و بزرگواريها در دست ما است فضل و بزرگوارى نبوّت و پيغمبرى (پيغمبر از ما بنى هاشم مبعوث گرديد) كه بوسيله آن ارجمند را خوار و خوار را ارجمند گردانيديم (دشمنان سعادت و نيكبختى را از بين برده و خواهانش را از عذاب و سختى دنيا و آخرت رهانيديم)
(6) و چون خداوند عرب را گروه گروه بدين خود داخل گردانيد، و (دسته اى) از اين امّت از روى ميل و رغبت، و (دسته اى) بناچارى تسليم او شدند، شما از كسانى بوديد كه بجهت (دنيا) دوستى يا بجهت ترس (از كشته شدن) در دين داخل گشتيد، هنگاميكه پيشرونده ها بسبب پيرويشان فيروزى يافته و هجرت كنندگان پيش بسبب فضل و بزرگواريشان رفته بودند (و خود را از شرك و كفر رهانيده) پس (حال تو كه چنين است) براى شيطان در خود بهره اى و به خويشتن راهى قرار مده (از شيطان پيروى نكرده اينگونه سخنان زشت و نادرست ننويس و پيرو دستور خدا و رسول شو) و درود بر آنكه شايسته درود است (ابن ابى الحديد در اينجا مى نويسد: چون نامه حضرت به معاويه رسيد چند روزى آنرا از عمرو ابن عاص پنهان داشت، و پس از آن او را خواسته نامه را برايش خواند، عمرو او را شماتت نموده از توبيخ و سرزنش امام عليه السّلام نسبت به معاويه شاد گشت).

و اما اينکه از من خواسته اى شام را به تو واگذارم (و در برابر آن نه بيعت کنى و نه اطاعت، بلکه فعال ما يشاء باشى بدان) من چيزى را که ديروز از تو منع کردم امروز به تو نخواهم بخشيد و اما اينکه گفته اى جنگ (صفين) همه عرب را جز اندکى در کام خود فرو برده، آگاه باش آن کس که بر حق بوده (و در راه خدا شهيد شده) جايگاهش بهشت است و آن کس که به راه باطل کشته شده در آتش است و اما اينکه ادعا کرده اى ما در جنگ و نفرات (از تمام جهات) يکسان هستيم، چنين نيست، زيرا تو در شک (به مبانى اسلام) از من در يقين و ايمان (به آنها) فراتر نيستى، و اهل شام بر دنيا از اهل عراق به آخرت حريص تر نيستند;

اما اينکه گفته اى ما همه فرزندان عبد مناف هستيم (بنابراين همه در شرافت و استحقاق حکومت و پيشوايى مردم يکسانيم) من هم قبول دارم (که همه از نسل عبد مناف هستيم) ولى اميّه هرگز همانند هاشم و حرب همچون عبدالمطلب و ابوسفيان چون ابوطالب نبودند و نيز هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده نيستند و نه فرزندان صحيح النسب همانند منسوبان مشکوک. آن کسى که طرفدار حق است هرگز چون کسى نيست که طرفدار باطل است و نه انسان با ايمان همچون فرد مفسد; چه بد هستند نسلى که از نسل پيشين خود پيروى مى کنند که در آتش دوزخ سرنگون شده اند (و به آنها افتخار دارند).


(علاوه بر اينها) فضل و برترى نبوّت در دست ماست که با آن عزيزان (گردن کش و ظالم) را ذليل، و ذليلان (محروم و پاکباز) را عزيز و بلند مرتبه ساختيم و هنگامى که خداوند عرب را دسته دسته در دين خود داخل ساخت و اين امّت از روى ميل و رغبت يا (منافقان از روى) ترس و وحشت در برابر اسلام تسليم شدند، شما از گروهى بوديد که وارد اسلام شديد يا به انگيزه رغبت (در دنيا و نيل به مقام و منصب) و يا از روى ترس (از مجازات به سبب جنايات سابقتان) اين در حالى بود که پيشگامان به جهت سبقتشان، رستگار شدند و مهاجران نخستين به فضل و برترى خويش نايل آمدند. بنابراين، شيطان را از خود بهره مند مساز و راه او را در وجود خويش باز مگذار. والسلام.