ترجمه خطبه 186 نهج البلاغه

و من خطبة له (علیه السلام) في التوحيد و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة: مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ؛ كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ؛ فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ؛ لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ، سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ [أَوَّلُهُ]؛ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ [بِالصَّرْدِ]، مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا. لَا يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍّ و...

ترجمه: محمد دشتی (ره)

در اصول كافى ج 1 ص 131 آمده است كه اين سخنرانى در شهر كوفه ايراد شد. در پيرامون توحيد و خداشناسى است كه اصول علمى آن در هيچ خطبه اى يافت نمى شود

1. شناساندن صحيح خداوند سبحان

كسى كه كيفيّتى(1) براى خدا قائل شد يگانگى او را انكار كرده، و آن كس كه همانندى براى او قرار داد به حقيقت خدا نرسيده است. كسى كه خدا را به چيزى تشبيه كرد به مقصد نرسيد. آن كس كه به او اشاره كند يا در وهم آورد، خدا را بى نياز ندانسته است.

هر چه كه ذاتش شناخته شده باشد آفريده است، و آنچه در هستى به ديگرى متّكى باشد داراى آفريننده است. سازنده اى غير محتاج به ابزار، اندازه گيرنده اى بى نياز از فكر و انديشه، و بى نياز از يارى ديگران است. با زمان ها همراه نبوده، و از ابزار و وسائل كمك نگرفته است. هستى او برتر از زمان، و وجود او بر نيستى مقدّم است، و ازليّت او را آغازى نيست.

با پديد آوردن حواس، روشن مى شود كه حواسّى ندارد، و با آفرينش اشياء متضاد، ثابت مى شود كه داراى ضدّى نيست، و با هماهنگ كردن اشياء دانسته مى شود كه همانندى ندارد.

خدايى كه روشنى را با تاريكى، آشكار را با نهان، خشكى را با ترى، گرمى را با سردى، ضدّ هم قرار داد، و عناصر متضاد را با هم تركيب و هماهنگ كرد، و بين موجودات ضدّ هم، وحدت ايجاد كرد، آنها را كه با هم دور بودند نزديك كرد، و بين آنها كه با هم نزديك بودند فاصله انداخت.

خدايى كه حدّى ندارد، و با شماره محاسبه نمى گردد، كه همانا ابزار و آلات، دليل محدود بودن خويشند و به همانند خود اشاره مى شوند. اينكه مى گوييم موجودات از فلان زمان پديد آمده اند پس قديم نمى توانند باشند و حادثند، و اين كه مى گوييم حتما پديد آمدند، ازلى بودن آنها رد مى شود، و اينكه مى گوييم اگر چنين بودند كامل مى شدند، پس در تمام جهات كامل نيستند.

خدا با خلق پديده ها در برابر عقل ها جلوه كرد، و از مشاهده چشم ها برتر و والاتر است، و حركت و سكون در او راه ندارد، زيرا او خود حركت و سكون را آفريد، چگونه ممكن است آنچه را كه خود آفريده در او اثر بگذارد يا خود از پديده هاى خويش اثر پذيرد اگر چنين شود، ذاتش چون ديگر پديده ها تغيير مى كند، و اصل وجودش تجزيه مى پذيرد، و ديگر ازلى نمى تواند باشد، و هنگامى كه (به فرض محال) آغازى براى او تصوّر شود پس سرآمدى نيز خواهد داشت، و اين آغاز و انجام، دليل روشن نقص و نقصان و ضعف دليل مخلوق بودن، و نياز به خالقى ديگر داشتن است. پس نمى تواند آفريدگار همه هستى باشد، و از صفات پروردگار كه «هيچ چيز در او مؤثر نيست، و نابودى و تغيير و پنهان شدن در او راه ندارد» خارج مى شود.

خدا فرزندى ندارد تا فرزند ديگرى باشد، و زاده نشده تا محدود به حدودى گردد، و برتر است از آن كه پسرانى داشته باشد، و منزّه است كه با زنانى ازدواج كند.

2. والاتر از صفات پديده ها

انديشه ها به او نمى رسند تا اندازه اى براى خدا تصوّر كنند، و فكرهاى تيزبين نمى توانند او را درك كند، تا صورتى از او تصوّر نمايند، حواس از احساس كردن او عاجز،(2) و دست ها از لمس كردن او ناتوان است و تغيير و دگرگونى در او راه ندارد، و گذشت زمان تأثيرى در او نمى گذارد، گذران روز و شب او را سالخورده نسازد، و روشنايى و تاريكى در او اثر ندارد.

خدا با هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء و اندام، و نه با عرضى از اعراض، و نه با دگرگونى ها و تجزيه، وصف نمى گردد. براى او اندازه و نهايتى وجود ندارد، و نيستى و سرآمدى نخواهد داشت، چيزى او را در خود نمى گنجاند كه بالا و پايينش ببرد، و نه چيزى او را حمل مى كند كه كج يا راست نگه دارد.

نه در درون اشياء قرار دارد و نه بيرون آن، حرف مى زند نه با زبان و كام و دهان، مى شنود نه با سوراخ هاى گوش و عضو شنوايى، سخن مى گويد نه با به كار گرفتن الفاظ در بيان، حفظ مى كند نه با رنج به خاطر سپردن، مى خواهد نه با به كار گيرى انديشه، دوست دارد و خشنود مى شود نه از راه دلسوزى، دشمن مى دارد و به خشم مى آيد نه از روى رنج و نگرانى.

به هر چه اراده كند، مى فرمايد «باش»، پديد مى آيد نه با صوتى كه در گوش ها نشيند، و نه فريادى كه شنيده مى شود، بلكه سخن خداى سبحان همان كارى است كه ايجاد مى كند. پيش از او چيزى وجود نداشته و گر نه خداى ديگرى مى بود.

3. شناخت قدرت پروردگار

نمى شود گفت «خدا نبود و پديد آمد» كه در آن صورت صفات پديده ها را پيدا مى كند، و نمى شود گفت «بين خدا و پديده ها جدايى است» و «خدا بر پديده ها برترى دارد» تا سازنده و ساخته شده همانند تصوّر شوند، و خالق و پديد آمده با يكديگر تشبيه گردند.

مخلوقات را بدون استفاده از طرح و الگوى ديگران آفريد، و در آفرينش پديده ها از هيچ كسى يارى نگرفت، زمين را آفريد و آن را بر پا نگهداشت بدون آن كه مشغولش سازد، و در حركت و بى قرارى، آن را نظم و اعتدال بخشيد، و بدون ستونى آن را به پاداشت، و بدون استوانه ها بالايش برد، و از كجى و فرو ريختن نگهداشت و از سقوط و درهم شكافتن حفظ كرد.

ميخ هاى زمين را محكم، و كوه هاى آن را استوار، و چشمه هايش را جارى، و درّه ها را ايجاد كرد. آنچه بنا كرده به سستى نگراييد، و آنچه را توانا كرد ناتوان نشد.

خدا با بزرگى و قدرت بر آفريده ها حاكم است، و با علم و آگاهى از باطن و درونشان با خبر است، و با جلال و عزّت خود از همه برتر و بالاتر است، چيزى از فرمان او سرپيچى نمى كند، و چيزى قدرت مخالفت با او را ندارد تا بر او پيروز گردد، و شتابنده اى از او توان گريختن ندارد كه بر او پيشى گيرد، و به سرمايه دارى نياز ندارد تا او را روزى دهد.

همه در برابر او فروتنند، و در برابر عظمت او ذليل و خوارند. از قدرت و حكومت او به سوى ديگرى نمى توان گريخت، كه از سود و زيانش در امان ماند. همتايى ندارد تا با او برابرى كند، و او را همانندى نيست كه شبيه او باشد.

4. معاد و آفرينش دوباره پديده ها

اوست نابود كننده پديده ها پس از آفرينش، كه گويا موجودى نبود. نابودى جهان پس از پديد آمدن، شگفت آورتر از آفرينش آغازين آن نيست.

چگونه محال است در صورتى كه اگر همه جانداران جهان، از پرندگان و چهارپايان، آنچه در آغل است و آنچه در بيابان سرگرم چراست، از تمام نژادها و جنس ها، درس نخوانده و انسان هاى زيرك، گرد هم آيند تا پشّه اى را بيافرينند، توان پديد آوردن آن را ندارند، و راه پيدايش آن را نمى شناسند، كه عقلهايشان سرگردان و در شناخت آن حيران مى مانند، و نيروى آنها سست و به پايان مى رسد، و رانده و درمانده باز مى گردند، آنگاه اعتراف به شكست مى كنند، و اقرار دارند كه نمى توانند پشّه اى بيافرينند و از نابود ساختنش ناتوانند.

و همانا پس از نابودى جهان تنها خداى سبحان باقى مى ماند، تنهاى تنها كه چيزى با او نيست، آنگونه كه قبل از آفرينش جهان چيزى با او نبود، نه زمانى و نه مكان، بى وقت و بى زمان.

در آن هنگام مهلت ها به سر آيد، سال ها و ساعت ها سپرى شود و چيزى جز خداى يگانه قهّار باقى نمى ماند كه بازگشت همه چيز به سوى اوست. پديده ها، چنان كه در آغاز آفريده شدن قدرتى نداشتند، به هنگام نابودى نيز قدرت مخالفتى ندارند، زيرا اگر مى توانستند پايدار مى ماندند.

آفرينش چيزى براى خدا رنج آور نبوده و در آفرينش موجودات دچار فرسودگى و ناتوانى نشده است. موجودات را براى استحكام حكومتش نيافريده، و براى ترس از كمبود و نقصان پديد نياورده است.

آفرينش مخلوقات نه براى يارى خواستن در برابر همتايى بود كه ممكن است بر او غلبه يابد، و نه براى پرهيز از دشمنى بود كه به او هجوم آورد، و نه براى طولانى شدن دوران حكومت، و نه براى پيروز شدن بر شريك و همتائى مخالف، و نه براى رفع تنهايى.

سپس همه موجودات را نابود مى كند، نه براى خستگى از اداره آنها، و نه براى آسايش و استراحت، و نه به خاطر رنج و سنگينى كه براى او داشتند، و نه براى طولانى شدن ملال آور زندگيشان، بلكه خداوند با لطف خود موجودات را اداره مى فرمايد، و با فرمان خود همه را بر پا مى دارد، و با قدرت خود همه را استوار مى كند.

سپس بدون آن كه نيازى داشته باشد بار ديگر همه را باز مى گرداند، نه براى اينكه از آنها كمكى بگيرد، و نه براى رها شدن از تنهايى تا با آنها مأنوس شود، و نه آن كه تجربه اى به دست آورد، و نه براى آن كه از فقر و نياز به توانگرى رسد، و يا از ذلّت و خوارى به عزّت و قدرت راه يابد.


  1. کیفیّت و چگونگی، مانند تقسیم، ترکیب، نسبت، توصیف، حدود و مرز، که همه از صفات مادّه و مخلوق می باشد.
  2. نفی تفکّر سِنسوآلیسم Sensualism (حس گرایی و اصالت دادن به حواس)
اعتقادی علمی 
ترجمه ها

لطفاً برای انتخاب یک ترجمه، برروی نام مترجم کلیک کنید.

خطبه اى از آن حضرت (ع) در توحيد است و در اين خطبه از اصول علم چيزى گرد آورده كه در ديگر خطبه ها نيست:

يكتايش ندانست آنكه، برايش كيفيتى انگاشت و به حقيقتش نرسيد آنكه براى او همانندى پنداشت. آنكه به چيزى همانندش ساخت، بدو نپرداخت و آنكه، به او اشارت كرد و يا در تصورش آورد، قصد او ننمود.

هر چه كنه ذاتش شناخته آيد، مصنوع است و هر چه قيامش به ديگرى بود، معلول است.

خداوند فاعل است ولى نه با ابزار، تعيين كننده است ولى نه با جولان فكر و انديشه، بى نياز است نه آنكه از كس سودى برده باشد. زمان همراه او نيست و ابزار و آلات به مددش برنيايند. هستى او بر زمانها پيشى دارد.

وجودش بر عدم مقدّم است. ازليّتش را آغازى نيست.

در آدميان قوه ادراك نهاد و از اين معلوم گردد كه او را آلت ادراك نيست. برخى موجودات را ضد ديگرى قرار داد و از اين معلوم شود كه او را ضدّى نيست و مقارنتى كه ميان اشيا پديد آورد، نشان اين است كه قرينى ندارد.

روشنى را ضد تاريكى ساخت و ابهام را ضد وضوح و ترى را ضد خشكى و سرما را ضد گرما. و ميان ناسازگاران آشتى افكند و آنها را كه از هم جدا بودند مقارن يكديگر گردانيد و آنها را كه از هم دور بودند به يكديگر نزديك نمود. و نزديكها را از هم دور ساخت.


هيچ حدى او را در برنگيرد و با هيچ عددى شمرده نشود. آلات اندازه گيرى، همانندان خود را تحديد كنند و به نظاير خود اشارت نمايند.

گفتن كه فلان شيء «از چه زمانى بود» مانع قديم بودن آن است و گفتن «به تحقيق» بود، مانع ازليت او و گفتن «اگر نه» آن را از كمال دور سازد.

به آفريدگان است كه سازنده و آفريننده بر خردها آشكار گردد و به ديدن آنهاست كه ديدن ذات پروردگار ممتنع شود.

نه توان گفت كه ساكن است و نه توان گفت كه متحرك است. و چگونه چنين باشد كه او خود پديدآورنده حركت و سكون است. و چگونه چيزى كه خود پديد آورده، بدو بازگردد يا آنچه خود پديد آورده در او پديد آيد. اگر چنين باشد در ذات خداوندى دگرگونى پديد آيد و حقيقت ذات او تجزيه پذيرد و ازليّت او ممتنع گردد.

اگر او را پيش رويى باشد، پشت سرى هم تواند بود، پس، در اين حال، ناقص بود و نيازمند كمال باشد و نشانه هاى مخلوق بودن در او آشكار آيد و چون ديگر موجودات شود كه دليل بر وجود خدا هستند و حال آنكه، موجودات دليل وجود او باشند. قدرت و سلطنت او مانع از آن است كه آنچه در آفريدگان او مؤثر افتد در او نيز مؤثر افتد.

خدايى است كه نه دگرگون مى شود نه زوال مى يابد و نه رواست كه افول كند يا غايب شود. نزايد تا او خود از چيزى زاده شده باشد و زاده نشده است تا وجود او محدود شود. فراتر از اين است كه او را فرزندى باشد و پاكتر از اين است كه با زنان بياميزد.


وهمها درنيابندش تا اندازه اش كنند و انديشه هاى زيركانه به او نرسند تا در تصورش آورند. حواس دركش نكند تا محسوس واقع شود. و دستها به او نرسند تا لمسش نمايند. حالتى بر او عارض نگردد كه دگرگون شود، و در احوال دگرگونى نپذيرد. گردش شب و روز فرسوده اش نسازد و روشنايى و تاريكى در او تغييرى حاصل نكند.

به داشتن اين جزء و آن جزء موصوف نگردد يا به داشتن اعضا و جوارح يا به عرضى از اعراض متصف نباشد و نتوان گفت بعضى از آن جزء بعضى ديگر است، و غيريت را در آن راه نيست.

نه حدى دارد و نه نهايتى. نه هستيش منقطع شود و نه آن را غايتى است و نتوان گفت كه در چيزهايى جاى مى گيرد كه بالايش مى برند يا فرودش مى آورند يا چيزى او را حمل مى كند تا به سويى كجش كند يا راستش نگاه دارد. نه درون چيزهاست، نه بيرون آنها.

خبر مى دهد ولى نه به زبان يا زبانك ته گلو. مى شنود ولى نه از راه روزنهاى گوش و ابزار شنوايى درون گوش. سخن مى گويد ولى نه به حركت زبان. حفظ مى كند ولى نه با رنج به خاطر سپردن.

اراده مى كند ولى نه آنكه در خاطره بگذراند. دوست مى دارد و خشنود مى شود ولى نه از روى نازك دلى، دشمنى مى ورزد و خشم مى گيرد، بدون تحمل مشقت. هر چه را كه بخواهد كه ايجاد شود، مى گويد: موجود شو و آن موجود مى شود. ولى نه به آوازى كه به گوش خورد و نه به بانگى كه شنيده آيد. كلام خداى سبحان، فعلى است كه از او ايجاد شده و تمثل يافته و حال آنكه، زان پيش موجود نبوده است كه اگر قديم مى بود خداى ديگر مى بود.


نمى توان گفت كه خدا در وجود آمد، پس از آنكه نبود كه اگر چنين گويى، صفات موجودات حادث بر او جارى گرديده و ميان موجودات حادث و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزيتى نماند و آفريننده و آفريده برابر گردند و پديد آورنده و پديدار شده مساوى باشند. موجودات را بيافريد نه از روى نمونه اى كه از ديگرى بر جاى مانده باشد و براى آفريدن آنها از هيچيك از آفريدگانش يارى نجست.

زمين را آفريد و آن را بر جاى نگه داشت بى آنكه خود را بدان مشغول دارد و آن را بدون قرار گرفتن در جايى استوار برپاى داشت و بدون پايه هاى برپاى ساخت و بدون ستونهايى برافراشت. و از هر كژى حفظ نمود و از افتادن و شكافته شدن بازداشت. ميخهايش را محكم كرد و كوهايش را چونان سدى در اطراف زمين قرار داد و چشمه هايش را جارى ساخت و نهرهايش را شكافت. آنچه ساخت سستى نپذيرفت و آنچه را نيرو داد، ناتوان نگرديد.

اوست كه به قدرت و عظمت خويش بر آفريدگان غالب است و اوست كه به نيروى علم و معرفت خود به چگونگى درون آنها داناست. به جلالت و عزت خود از هر چيز بلندتر است. هر چه را طلب كند طلبش ناتوانش نسازد. و هيچ چيز از فرمان او سر بر نتابد تا بر او غلبه يابد و شتابان از او نگريزند تا بر آنها پيشى گيرد. به توانگران نيازمند نيست تا روزيش دهند.

همه چيز در برابر او خاضع است و در برابر عظمتش ذليل و خوار. كس را ميسر نيست كه از سلطنت او به نزد ديگرى بگريزد و خود را از سود و زيان او بى نياز نشان دهد. همتايى ندارد كه در برابر او دعوى همتايى كند و همانندى ندارد كه با او دم برابرى زند.


هر چه را جامه وجود بر تن باشد به عدم سپارد به گونه اى كه، موجودش چون معدوم باشد. فناى جهان، پس از آفرينش آن شگفت تر از پديد آوردن آن نيست. چگونه چنين باشد كه اگر همه جانداران از پرندگان و ستوران چه آنها كه در اصطبلها و آغلهايند و چه آنها كه در چراگاهها، از هر جنس و از هر سنخ و همه مردم چه نادان و چه زيرك، گرد آيند تا پشه اى را بيافرينند بر آن قادر نتوانند بود. حتى طريق آفريدن آن را هم نمى دانند. و عقلهاشان در شناخت آن حيران شود و سرگردان ماند و نيروهايشان عاجز آيد و به پايان رسد و زبون و خسته بازگردند. در حالى كه، به شكست خود معترف اند و به عجز خود در آفرينش آن مقرّند و به ناتوانى خود در نيست كردن آن اذعان كنند.


خداوند سبحان، پس از فناى دنيا يگانه ماند و كس با او نباشد، همان گونه كه در آغاز يگانه و تنها بود، پس از فناى آن هم چنين شود: نه وقتى، نه مكانى، نه هنگامى، نه زمانى. در اين هنگام، مهلتها و مدتها به سر آيد و سالها و ساعتها معدوم شود و هيچ چيز جز خداى قهار -آنكه بازگشت همه كارها به اوست- باقى نخواهد ماند. همان گونه، كه موجودات را در آغاز آفرينششان قدرت و اختيارى نبود، از فانى شدنشان هم نتوانستند سر بر تافت كه اگر مى توانستند از نابودشدن سر برتابند، همواره و جاويد مى بودند.


چون به آفرينش پرداخت، آفرينش هيچ چيز بر او دشوار نبود و خلقت آنچه ايجاد كرد، مانده اش نساخت. آنها را نيافريد تا بر قدرت خود بيفزايد يا از زوال و نقصان بيمناك بود، يا آنكه بخواهد در برابر همتايى فزونى طلب، از آنها يارى جويد يا از آسيب دشمنى تا زنده احتراز كند و نه براى آنكه بر وسعت ملك خود بيفزايد يا در برابر شريكى معارض نيرو گرد آورد. نه از تنهاييش وحشت بود كه اينك با آفريدن موجودات با آنها انس گيرد.

آنها را پس از ايجاد فنا سازد. نه براى آنكه از گرداندن كار و تدبير امر خود ملول شده باشد و نه آنكه فناى آنها سبب آسايش او مى شود و نه براى آنكه تحملشان بر او سنگين است و نه از آن رو، كه مدتشان به دراز كشيده و او را ملول ساخته و واداشته تا فنايشان كند. بلكه خداى تعالى جهان را به لطف خود به سامان آورد و به امر خود از در هم ريختنش نگه داشت و به قدرت خود استواريش بخشيد و پس از فنا شدن بازش مى گرداند، بى آنكه بدان نيازى داشته باشد يا به چيزى از آن بر آن يارى طلبد و نه براى آنكه از حالى به حالى گرايد، مثلا از وحشت به آرامش يا از نادانى و كورى به علم و بينايى، يا از فقر و نياز به بى نيازى و توانگرى يا از خوارى و پستى به عزّت و قدرت.

از خطبه هاى آن حضرت است در توحيد حق و اين خطبه از اصول علمى چيزها دارد كه ديگر خطبه ها ندارد:

آن كه براى او چگونگى معين كرد يگانه اش ندانسته، و كسى كه او را به چيزى مثل زد به حقيقتش دست نيافته، و هر كس او را به دايره تشبيه كشيد حضرتش را در نظر نگرفته، و هر كه به او اشاره نموده و به انديشه اش تصور كند قصد او ننموده است.

هر آنچه به ذاتش شناخته شود مخلوق است، و آنچه به ديگرى باشد معلول است.

انجام دهنده است بدون به كار بردن ابزار، تقدير كننده است بدون جولان انديشه، بى نياز است نه به تحصيل اسباب.

اوقات با او همراه نيست، و ابزار و وسائل او را يارى ندهند. هستيش بر زمانها، وجودش بر نيستى، و ازليتش بر ابتدا پيشى گرفته.

با به وجود آوردن حواسّ معلوم است كه منزّه از حواس است، و از آفريدن اشياء متضاد پيداست كه ضدّى ندارد، و با ايجاد مقارنت بين اشياء واضح است كه او را قرينى نيست.

نور را با ظلمت، سپيدى را با سياهى، خشكى را با رطوبت، گرمى را با سردى مخالف و ضدّ هم قرار داد. بين پراكنده ها الفت بر قرار كرد، اضداد را با يكديگر قرين نمود، دورها را با هم نزديك ساخت، و نزديك ها را از هم دور كرد.


حدّى شامل او نيست، و به شماره محسوب نشود. ابزار و آلات جز مانند خود را به حدود نياورند، و اين وسائل جز به نظاير خود اشارت ننمايند.

اينكه بى خبران گويند از چه زمانى به وجود آمد (منذ)، و به تحقيق به وجود آمد (قد)، و اگر چنين بود نقصى نداشت (لو لا) با قديم بودن و ازلى بودن و كامل بودنش ناسازگار است (كه قديم و ازلى و كامل بودن از صفات خداوند است نه مخلوقات).

آفريننده با خود آفريده ها بر آنان در عرصه عقول تجلّى كرد، و با ديدنى بودن مخلوقات قطعى است كه آفريننده را نتوان ديد (زيرا كه شبيه هيچ آفريده اى نيست).

نظام حركت و سكون بر او جارى نمى باشد، و چگونه بر او جارى باشد آنچه كه او جارى كرده و چسان صفتى را كه در مخلوقى آفريده به آفريننده باز گردد يا آنچه را حادث كرده در خود او حادث شود؟ در اين صورت در ذات او دگرگونى پديد آيد، و كنه ذاتش تجزيه شود، و ازلى بودنش ممتنع گردد، و چون پيش رويى برايش فرض شود پشت سرى هم خواهد داشت، و بر اين اساس خواهان تمام شدن شود زيرا وجودش ملازم با نقصان شده، و در اين وقت نشانه مخلوق در او پيدا گردد، و دليل بر هستى صانعى خواهد شد بعد از آنكه همه موجودات دليل بر هستى اويند، و به سلطنت مسلّطش بر تمام موجودات محال است آنچه در غيرش اثر مى گذارد در او اثر بگذارد (پس از دايره اثر پذيرى خارج و از نقص و عيب پاك است).

خدايى است كه تغيير حال نمى دهد و از ميان نمى رود، و پنهان گشتن بر او روا نيست. چيزى را نزاده تا خود مولود باشد، و زاييده نشده تا محدود گردد. برتر است از داشتن فرزندان، و پاك است از آميزش با زنان.


انديشه ها او را در نيابند تا اندازه اش گيرند، و زيركى ها او را به وهم در نياورند تا تصوّرش نمايند، و حواس او را درك نكنند تا احساسش نمايند، و دستها لمسش نكنند تا به او دسترسى يابند. به حالى تغيير نكند، و در احوال دگرگون نگردد، و او را شبها و روزها كهنه نكنند، و روشنى و تاريكى تغييرش ندهند.

به چيزى از اجزاء و اندام و اعضاء و عرضى از اعراض، و بودن چيزى غير ذاتش با او، و داشتن ابعاض توصيف نشود. براى او حدّ و نهايت، و انقطاع و انتها گفته نمى شود، اشياء را بر او احاطه نيست تا پايين و بالايش برند، و چيزى قدرت حملش را ندارد تا بتواند متمايل يا راستش بدارد. در اشياء داخل نيست، و از آنها خارج نمى باشد.

خبر مى دهد ولى نه به زبان بزرگ و زبان كوچك، و مى شنود نه با شكافهاى گوش و ابزار شنوايى، مى گويد نه با تلفّظ، حفظ مى كند نه با قدرت حافظه، اراده مى نمايد نه با خطور در خاطره، دوست دارد و خشنود مى گردد نه از رقت دل، دشمن دارد و خشم مى كند ولى بى مشقت و اندوه.

چون بخواهد كسى را به وجود آورد مى گويد باش پس بى درنگ به وجود مى آيد، نه به آوازى كه گوشها را بكوبد، و نه به صدايى كه شنيده شود، بلكه كلامش همان فعلى است كه آن را ايجاد كرده، و مانند آن فعل پيش از آن نبوده، و اگر آن فعل قديم بود هر آينه خداى دوم بود.


گفته نمى شود: بود شد پس از آنكه نبود، تا صفاتى كه پديده اند بر او جريان يابد. و در اين حال ميان به وجود آمده ها و حضرت او فرقى نخواهد ماند، و براى او بر موجودات برترى نخواهد بود. در نتيجه خالق و مخلوق مساوى گردند، و پديد آورنده و پديد شده يكى شوند. موجودات را بدون نمونه اى كه از غير او به جاى مانده باشد پديد آورد، و از احدى از مخلوق خود در آفرينش آنها يارى نجست.

زمين را پديد آورد و بدون اينكه از كار ديگر باز ماند آن را نگاه داشت، و استوارش نمود نه بر جاى آرام (بلكه بر امواج آب)، بدون پايه ها بر پايش داشت، و منهاى ستونهايش بر افراشت، و آن را از تمايل و كژى نگه داشت، و از افتادن و شكافته شدن حفظ كرد. ميخهايش را (كه كوههايند) استوار نمود، و سدهايش را برقرار كرد، چشمه هايش را روان ساخت، و رودهايش را شكافت. آنچه را بنا كرد سست نشد، و آنچه را قوى نمود ضعيف نگشت.

به سلطنت و بزرگيش بر زمين غالب است، و به علم و معرفتش به كيفيت آن آگاه است، و به جلال و عزّتش بر هر چيز آن برتر است. چيزى از آن را كه بخواهد عاجزش ننمايد، و از او سر نپيچد تا بر حضرتش غالب آيد، شتاب كننده اى از دستش نرود تا بر جنابش پيشى جويد، به دولتمندى نيازش نيفتد تا او را روزى دهد.

تمام موجودات براى او فروتنند، و در برابر عظمتش ذليل و خاكسارند، قدرت گريز از سلطنتش را به سوى ديگر ندارند تا از سود و زيانش در امان مانند. او را مانند نيست تا با حضرتش برابرى كند، و شبيهى نيست تا با او مساوى باشد.


اوست كه موجودات را پس از بودن نابود مى كند، آنچنان كه موجودش چون معدومش گردد. و فناى دنيا بعد از وجود آن شگفت تر از ايجاد و اختراعش نيست، چگونه شگفت تر باشد در صورتى كه اگر تمام جانداران هستى از پرندگان و چهارپايان، و آنچه را كه در شب به آغل خود باز مى گردانند و آنچه كه در مراتع و دشت ها مى چرند، و از هر صنف و جنس صاحب حياتى، از هوشمند و بيهوش، براى آفريدن پشه اى جمع شوند قدرت ساختنش را ندارند، و راه ايجاد آن را نشناسند، و در دانش اين مسأله عقولشان حيران و سرگردان ماند، و نيروهايشان ته كشد و به عجز و ناتوانى نشينند، و زبون و خسته باز گردد و معلومشان شود كه مغلوب و مقهورند، و طاقت و توان ايجاد يك پشه، و از بين بردن آن را ندارند.


و همانا خداى سبحان، پس از نابود شدن جهان، تنها و يگانه ماند و چيز ديگرى با او نخواهد بود، همان طور كه پيش از آفرينش آنها چنين بود پس از فناى آنها نيز چنين خواهد بود، در آن موقعيت خيمه وقت و مكان، و هنگام و زمان برچيده مى شود. مدت ها و وقت ها، و سالها و ساعتها معدوم مى گردد، و جزى خداى واحد قهّار كه بازگشت همه امور به اوست چيزى باقى نمى ماند. موجودات را به وقت آفرينش آنها قدرتى نبود، و به هنگام فنا شدن هم مقاومتى نشان نمى دهند، چرا كه اگر قدرت امتناع از فنا شدن داشتند هستى آنها تداوم داشت.


ايجاد هيچ يك از موجودات به وقت آفريدن براى او دشوار نبود، و آفريدن آنچه را به وجود آورد حضرتش را خسته نكرد. موجودات را براى قدرت بخشيدن به سلطنتش نيافريد، و از ترس زوال و نقصان به وجود نياورد، و براى يارى جستن از آنها در برابر همتاى معارض خلق نكرد، و براى دورى گزيدن از هجوم دشمن مهاجم، و به خاطر بسط در حكومت، و به علّت چيره شدن بر شريك در شركتش، و براى وحشت از تنهايى و انس گرفتن با آنها به عرصه هستى نياورد. باز هم خداست كه كائنات را پس از ساختن نابود مى كند، نه به خاطر ملالت و خستگى از كار گردانى و تدبير امور آنها، و نه براى اينكه به استراحت بپردازد، و نه به علت اينكه چيزى از آن بر او سنگينى داشته.

طول بقاء موجودات او را خسته نمى كند تا در نابود كردنشان عجله داشته باشد، بلكه خداى سبحان با لطفش همه را اداره كرده، و به امرش نگاه داشته، و به قدرتش استوار نموده، سپس همه آنها را بعد از فانى شدن باز مى گرداند بدون اينكه او را به آنان نيازى باشد، يا از آنان كمك بخواهد، يا از ترس تنهايى با آنان انس بگيرد، يا از حالت جهل و كورى به علم و درخواست بينش باز آيد، يا از فقر و نياز به ثروت و دارايى برسد، و يا از خوارى و ناتوانى به عزّت و توانايى دست يابد.

كه در توحيد است، و اين خطبه از اصول علم چيزى را فراهم آورده كه در هيچ خطبه نيست:

يگانه اش ندانسته، آن كه براى او چگونگى انگاشته، و به حقيقت او نرسيده، آن كه برايش همانندى پنداشته، و نه بدو پرداخته آن كس كه او را به چيزى همانند ساخته، و نه قصد او كرده، آن كه بدو اشارت نموده، و يا به وهمش در آورده.

هر چه به ذات شناخته باشد ساخته است و هر چه به خود بر پا نباشد ديگرى اش پرداخته.

سازنده است نه با به كار بردن افزار. هر چيز را به اندازه پديد آرد، نه با انديشيدن در كيفيّت و مقدار. بى نياز است بى آنكه از چيزى سود برد. با زمانها همراه نيست، و دست افزارها او را يارى ندهد. هستى او بر زمانها پيش است، و وجودش بر عدم مقدّم است، و ازليّت او را آغازى نيست -و از ازل تا به ابد قائم به خويش است-، و با نهادن قوّه ادراك -در انسان- معلوم گرديد كه او را مركزى براى ادراك نيست -چه ذات او با ادراك، چون ديگر قوه هاى او، يكى است-، و از اين كه برخى آفريده ها را ضد ديگرى آفريد، نبودن ضدّى براى او دانسته گرديد، و با سازوارى كه ميان چيزها پديد آورد، دانسته شد كه براى او قرينى تصور نتوان كرد.

روشنى را ضدّ تاريكى قرار داد، و سپيدى را ضدّ سياهى، و ترى را مخالف خشكى، و گرمى را مخالف با سردى نهاد.

ناسازواريهاى طبيعت را با يكديگر سازوارى دهنده است، و جداها از هم را فراهم آورنده، و دورها از يكديگر را نزديك سازنده، و نزديكيها را جدا گرداننده.


نه در حدّى در آيد و نه در شمار آيد، كه افزارها -جسمى- چون خود را محدود كردن تواند، و آلتها به نظيرهاى خود اشارت راند.

-افزارها محدود به زمان است و يا موصوف به كمال و نقصان. چنانكه گويند- از كى پديد گرديد، و به تحقيق بود، -يا- اگر چنين نبود- بهتر مى سزيد. از كى، و به تحقيق، و اگر نه، ممكن را شايد-، و با قديم و ازلى و به كمال، درست نيايد.

به آفريده ها، آفريننده بر خردها آشكار گرديد -و با ديدنى بودنشان مسلّم شد- كه آفريننده را هرگز نتوان ديد.

نه آرام است و نه گردان است، و چگونه چنين بود كه خود پديد آرنده هر دو آن است، و چسان صفتى را كه در چيزى آفريد، به آفريننده باز تواند گرديد، يا چيزى در او پديد گردد كه آن چيز را خود پديد گردانيد، كه اگر چنين بود دگرگونى گيرد و كنه -ذات- او تجزيه پذيرد.

آن گاه نتوان گفت ازلى است -چه با ديگر ممكنات يكى است-، و اگر او را پشت سرى بود -به ناچار- پيش رويى هم بايد، پس ناقص بود در اين حال و نيازش بود به كمال، و نشانه مخلوق در آن آشكار، و خود دليلى گردد از آن پس كه خالق بود و نشان او در آفريده ها پديدار. -و چون قدرتش چيره است بر همگان- پس آنچه در جز او اثر كند، اثر نكند در آن.

خدايى كه نه دگرگون شود، نه جاى به جاى، و نه روا بود كه پنهان شود -به آثار از انديشه و رأى-. نزايد تا خود زاده چيزى بود، و نزاده است تا -وجود او- به زمان محدود گردد. برتر است از آنكه او را پسرانى بود، و منزّه از آن است كه با زنان بيآرمد.


وهمها بدو نرسد تا او را در اندازه اى در آرد، و انديشه دور رس او را در نيابد تا صورتى از وى انگارد. حسّها بدان نتواند رسيد، و دستها او را نتواند ساييد. برنگردد به هيچ حال، و دگرگون نشود در احوال. شب و روزش كهنه نگرداند، و تاريكى و روشنى تغيير دادنش نتواند.

نتوان گفت او را اين جزء و آن جزء است، و يا او را دست و پا و اندام هست، يا او را عرضى است چنين، و يا پاره اى از آن، آن است و پاره اى ديگر اين، و نه گويند او را كرانه و نهايتى است، و نه معدوم گردد، و نه هستى او را مدتى است. نه چيزى او را در خود بگنجاند تا بالاش برد يا فرودش آرد، و نه چيزى اش بردارد تا كجش سازد يا راستش نگه دارد. نه در چيزى درون است و نه برون از آن، خبر دهد نه به زبان يا به گوشتپاره بن دهان. مى شنود نه از راه سوراخهاى -گوش- و آلتها -و استخوان-. مى گويد نه با به كار گرفتن لفظ در بيان. نگاه مى دارد نه با رنج به خاطر سپردن، مى خواهد نه از روى انديشه به كار بردن. دوست دارد و خشنود مى شود نه از راه دلسوزى و رحمت. دشمنى ورزد و خشم گيرد بى تحمّل مشقّت.

آنچه بودنش را خواهد گويد: باش و هست گردد. نه به آوازى كه به گوش فرو رود و نه به بانگى كه شنيده شود، كه گفته خداى سبحان با كرده او يكى است، كه پديدش آورد، و گفته اش از كرده اش جدا نيست. آن را پديد آورد و پيش از آن نبود، و گر نه خداى ديگرى مى بود.


نگويند هست شد از آن پس كه نبود، تا صفت حادثها را پذيرد، و نه ميان او و آنان جدايى صورت گيرد، و نه او را بر آنان برترى است، تا سازنده و ساخته همانند گردد، و پديد آورنده و پديد شده برابر شود. خلايق را بيافريد بى نمونه اى كه به جاى مانده باشد از ديگران، و در آفرينش آنها يارى نخواست از هيچ يك از آفريدگان.

زمين را پديد آورد و نگاهش داشت، بى آنكه خود را بدان مشغول دارد، و برجايش ايستاده گرداند، بى آنكه آن را بر چيزى استوار بگذارد، و برپايش داشت بى پايه ها، و بالا بردش بى استوانه ها، و نگاهش داشت از كجى و خميدن، و بازداشت آن را از افتادن و شكافته گرديدن.

ميخهاى آن را استوار ساخت و سدّها را گرداگردش برافراخت، چشمه هاى آن را روان گردانيد، و درّه هاى آن را بشكافانيد. آنچه را ساخت سست نگرديد، و ناتوان نشد آن را كه نيرويش بخشيد. با قدرت و بزرگى خود برآفريده ها صاحب اقتدار است، و قدرت او پديدار، و با علم و معرفتى كه دارد درونشان بر او آشكار، و با جلال و عزّتش از همه برتر و بر همه سالار. آنچه را خواهد از دست او نجهد و نه با او در افتد، تا بر وى پيروز شود، و شتابنده از او نگريزد تا از وى پيش افتد، و به خداوند مال نيازش نباشد تا او را روزى دهد.

همه چيز براى او فروتن است و خوار، و برابر بزرگى او بى ارج و مقدار. از سطوت و قدرت او به سوى ديگرى گريختن نيارد، تا خود را از سود و زيان او بازدارد. همتايى ندارد تا با او برابرى كردن تواند، و او را همانندى نيست، كه بدو ماند.


اوست كه آفريده ها را نابود كند پس از وجود چنانكه بوده آن چنان شود كه گويى نبود. و سپرى شدن دنيا پس از نو برون آوردن آن، شگفت تر نيست از برآوردن و آفريدن آن، و چگونه كه اگر همه جانداران جهان، از پرندگان و چهارپايان، و آنچه در آغل است، و آنچه چرا كند در بيابان، از هر جنس و ريشه و بن، و نادانان از مردمان و يا زيركان، فراهم آيند تا پشه اى را هست نمايند برآفريدن آن توانا نبوند، و راه پديد آوردن آن را ندانند، و خردهاشان سرگشته شود و در شناخت آن سرگردان مانند، و نيروى آنها سست شود و به پايان رسد، و رانده، و مانده بازگردند. آن گاه دانند كه شكست خورده اند، و در آفرينش آن به ناتوانى خويش اعتراف كننده، و به درماندگى در نابود ساختن آن فروتنى نشان دهنده.


و خداى سبحان پس از سپرى كردن جهان، يگانه ماند و تنها، و چيزى با او نبود -از آنچه آفريد در دنيا- آنسان كه بود پيش از آفريدن جهان، همان خواهد بود پس از سپرى ساختن آن. نه وقتى و نه مكان، و نه روزگارى و نه زمان. آن گاه مهلت و هنگام سرآيد، و سالها و ساعتها سپرى گردد، و چيزى نماند جز خداى يگانه قهّار، كه به سوى اوست بازگشت همه كار. در آغاز آفرينششان، آنها را قدرتى نبود، هم بدون آنكه سرپيچى نشان دهند همه را نابود خواهد فرمود، و اگر سر پيچى كردن توانستندى پايدار ماندندى.


ساختن چيزى از جهان او را به رنج در نياورد، و آنچه را آفريد و پديد آورد بر او سنگينى نكرد. آفريده ها را پديد نياورد تا قدرت خود را بيشتر سازد، و يا از بيم نابودى و كاهش بدين آفرينش پردازد، و نه براى آنكه بدان بر همتايى پيروزى طلب، يارى جويد، و نه راه دورى از دشمنى جنگآور را پويد، و نه براى افزون ساختن قدرت، و نه براى بسيار نشان دادن سرمايه به شريك خويش، در شركت. و نه او را بيم تنهايى بود و خواست تا با آفريدن جهان آرامشى تواند فرمود.

سپس پروردگار، جهان را نابود كند پس آفريدن، نه از آن رو كه بدو ملالتى رسيده است در گرداندن آن و در كارش انديشيدن، و نه براى آنكه آسايشى بدو رسد و نه چيزى از آن بر وى سنگينى كند. درازى مدّت ماندن جهان او را به ستوه نياورده است -تا حكمى ديگر راند و آنچه را آفريده- به شتاب نابود گرداند، ليكن خداى سبحان به لطف خود در كارش انديشيد، و به امر خويش نگاهش داشت و به قدرت خود استوارى اش بخشيد.

سپس از پس نابود شدن آن را هستى دهد، بى آنكه او را بدان نيازى بود، و نه براى آنكه به چيزى از آن بر آن يارى طلبد، و نه براى آنكه از تنهايى و بيم، به آرامش پناه برد، و نه به خاطر بازگشت از نادانى و نابينايى، به طلب بينش و دانايى، و نه از مستمندى و نياز، به بى نيازى و دولتمندى، و نه از خوارى و پستى به عزّت و قدرتمندى.

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است در توحيد؛ و اين خطبه از اصول و قواعد علم (خداشناسى) چيزى را گرد آورده كه خطبه هاى ديگر آنرا گرد نياورده:
قسمت اول خطبه:
(1) يكتا نمى داند او را كسيكه كيفيّت و چگونگى (صفات زائده بر ذات) براى او تعيين نمايد، و به حقيقت او نرسيده (او را نشناخته) كسيكه براى او مثل و مانند (شريك) قرار دهد، و قصد او نكرده كسيكه او را (بچيزى) تشبيه كند، و او را نطلبيده كسيكه باو اشاره كرده و او را در وهم در آورد (زيرا مشار اليه به اشاره حسّيه و يا عقليّه محدود است و محدوديّت از لوازم جسم است، و باين موضوع در شرح خطبه يكم اشاره شد)
(2) آنچه بذات خود شناخته گردد (حقيقت و كنه او را بشناسند) مصنوع و آفريده شده است (و خداوند مصنوع نيست، زيرا مصنوع محتاج بصانع است و نيازمندى از لوازم امكان است نه واجب، پس از اينرو حقّ تعالى بذاته شناخته نمى شود، بلكه بآيات و آثار مى شناسندش) و هر قائم بغير خود معلول است (زيرا قائم بغير محتاج محل است و هر محتاجى ممكن است و هر ممكنى معلول، پس از اين جهت شايسته نيست واجب قائم بغير باشد، بلكه همه چيز باو قائم است)
(3) كننده (كارها) است بدون بكار بردن آلت و اسباب (زيرا احتياج بأدوات و اسباب از صفات امكان است) تعيين كننده (ارزاق و آجال و مانند آنها) است بدون بكار بردن فكر و انديشه (زيرا خداوند منزّه است از نيازمندى به انديشه) بى نياز است نه با بهره بردن از ديگرى (بى نيازى اغنياء بوسيله بهره مندى از ديگران است و حقّ تعالى از آن منزّه است، زيرا آن لازمه نقص و نيازمندى است) زمانها و روزگارها با او همراه نيستند زيرا او قديم است و زمان حادث و حادث مصاحب و همراه قديم نمى شود، چون لازمه مصاحبت با هم بودن است) آلات و اسباب او را يارى نمى كنند (زيرا او آلت آفرين و بى نياز از كمك و يارى است) هستى او از زمانها و وجود او از عدم و نيستى و ازلى بودن و هميشگى او از ابتداء سبقت و پيشى گرفته (زيرا همه باو منتهى ميشوند و او غير متناهى است).
(4) با بوجود آوردن او حواسّ و قواى درّاكه را معلوم ميشود كه آلت ادراكيّه براى او نيست، و بقرار دادن او ضدّيت و مخالفت را بين اشياء دانسته ميشود كه ضدّ و مخالفتى ندارد، و بتعيين او قرين و همنشين را بين اشياء شناخته ميشود كه قرين و همنشين براى او نيست (زيرا او آفريننده حواسّ و اضداد و قرينها است)
(5) روشنى را با تاريكى و آشكار را با پنهانى (سفيدى را با سياهى) و خشكى را با ترى و گرمى را با سردى ضدّ يكديگر قرار داده، تركيب كننده بين اشياء متضادّه است كه از هم جدا و بر كنارند (مانند تركيب بين عناصر مختلفه) و قرين و همنشين قرار دهنده است بين آنها را كه از هم جدا هستند (مانند همبستگى روح با بدن) و نزديك كننده است آنها را كه از هم دورند (مانند تأليف بين دلها و خواهشهاى گوناگون) و جدا كننده است بين آنها كه بهم نزديكند (مانند تفريق بين روح و بدن بوسيله مرگ).


(6) بحدّى محدود نيست (زيرا محدوديت شايسته ممكن است نه واجب) و بعدد و شماره اى بحساب نيايد (زيرا واحد حقيقى است كه دوّمى برايش فرض نمى شود) و اسباب خودشان (ممكنات) را محدود ميكنند، و آلتها بمانندهاشان اشاره مى نمايند (زيرا خداوند جسم نيست تا محدود و مشار اليه گردد) ادوات و آلات را كلمه منذ (كه براى ابتداى زمان وضع شده است) از قديم بودن منع نموده (پس در باره هر چيز جز خداوند متعال شايسته است گفته شود «وجد هذا منذ زمان كذا» يعنى اين از ابتداى فلان زمان يافت شده است) و كلمه قد (كه چون بر ماضى داخل گردد زمان گذشته را بحال نزديك كند و چون بر مضارع داخل شود تقليل مى نمايد) از ازليّت و هميشه بودن جلو گرفته (پس در باره اشياء مى توان گفت: قد كان كذا يعنى در اين نزديكى چنين بود، و قد يكون كذا يعنى گاهى چنين مى باشد) و كلمه لولا (كه براى ربط امتناع جمله ثانيه به جمله اولى وضع شده است) از كامل بودن دور گردانيده (چنانكه در باره غير خدا ميگوئى: «لو لا خالقه لما وجد» يعنى اگر آفريننده او نبود يافت نمى شد) بوسيله آن ادوات و آلات آفريننده آنها براى خردها آشكار گرديده (شناخته شده) و هم با آنها از ديدن چشمها امتناع كرده (زيرا اگر ديده شود به ادوات و آلات ماند، و مانند آنها نو پيدا شده و نيازمند بغير است)
(7) و آرامش و جنبش بر او جارى نمى شود (نمى توان گفت در جائى مانده يا بجائى رفته) و چگونه آنچه را (در مخلوقات) قرار داده بر او قرار مى گيرد، و آنچه پديد آورده در او پديد آيد و آنچه احداث كرده در او حادث شود كه در اين هنگام (بفرض اينكه سكون و حركت بر او جارى شود) ذات او (به زياده و نقصان يعنى حركت و سكون) تغيير يابد، و كنه او جزء پيدا ميكند (زيرا متّصف به حركت و سكون جسم است و هر جسم مركّب و مركّب داراى اجزاء مى باشد) و حقيقت او از ازلىّ و هميشگى امتناع مى ورزد (زيرا هر جسمى حادث است)
(8) و چون (در جنبش و آرامش) جلوه اى براى او يافت شود براى او پشت سر هم خواهد بود (پس مبدا نمى شود در صورتيكه واجب مبدا المبادئ است) و چون نقصان لازمه آن باشد طالب تمام گرديدن ميشود (و بر واجب درخواست تماميّت محال است) و در اين هنگام (اگر حركت و سكون در او يافت شود) نشانه مخلوق در او هويدا مى گردد، و (مانند سائر مصنوعات) دليل بر وجود صانعى خواهد بود پس از آنكه همه اشياء دليل بر هستى او هستند، و پس از آنكه ببرهان امتناع و محال بودن دور است از اينكه در او تأثير كند چيزيكه در غير او (ممكنات) تأثير ميكند.
قسمت دوم خطبه:
(9)  خداوندى كه حالى به حالى نمى شود (تغيير نمى پذيرد) و از بين نمى رود (زيرا تغيير و نيست شدن از خواصّ ممكن است نه واجب) و غيبت و پنهان شدن بر او روا نيست (زيرا لازمه آن انتقال و حركت است كه دلالت بر حدوث و نو پيدا شدن دارد، و از اين جهت حضرت ابراهيم عليه السّلام «چنانكه در قرآن كريم آمده» به غيبت و پنهان شدن ستاره و ماه و خورشيد استدلال نمود كه آنها پروردگار نيستند سوره 6 آیه 79-76 «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً، قالَ: هذا رَبِّي، فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ - فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً، قالَ: هذا رَبِّي، فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ، - فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ: هذا رَبِّي، هذا أَكْبَرُ، فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ: يا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ - إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً، وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ» يعنى چون شب او را فرا گرفت «در آن زمان بعضى از مردم ستاره و ماه و خورشيد را پرستش مى نمودند» ستاره اى را ديد «به رويّه آنان» گفت: اينست پروردگار من، پس چون غروب كرد، گفت: پنهان شوندگان را دوست نمى دارم «چه جاى اينكه آنها را بپرستم» چون ماه را طلوع كننده و درخشنده ديد، گفت: اينست پروردگار من، چون غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا به معرفت و شناسايى خود راه ننمايد من از گمراهان مى باشم، چون خورشيد را درخشان ديد، گفت: اينست پروردگار من، اين «در جرم و روشنائى از آنها» بزرگتر است، چون غروب كرد، گفت: اى مردم من از آنچه شما شريك خداوند قرار مى دهيد بيزارم، من روى مى آورم بكسيكه آسمانها و زمين را آفريده در حاليكه مسلمان و از بت پرستى و شرك دور بوده و از مشركين نيستم). و نزاده تا زائيده شده (معلول غير) باشد (زيرا هر كه فرزند آورد البتّه مركّب و معلول ديگرى است) و زائيده نشده است تا محدود باشد (زيرا هر مولودى حادث است و وجودش به پدر و مادر منتهى ميشود) ذات او برتر است از داشتن فرزندان، و منزّه و پاكست از همبسترى با زنان (زيرا فرزند آوردن و لذّت بردن از زن از خواصّ مخلوق است).


(10) وهمها و انديشه ها باو نمى رسد تا (در وهم) محدود و موجودش گرداند، و فهمها و زيركيها او را به انديشه در نمى آورد تا تصوّرش نمايد (بصورت و مثالى درآورد) و حواسّ او را درك نمى كند تا بوجود حسّى موجودش گرداند، و دستها او را لمس نمى نمايد تا دسترسى باو پيدا كنند، به حالى متغيّر نمى شود و در احوال منتقل نمى گردد (چون تغيير و انتقال از لوازم جسم است) و شبها و روزها او را كهنه و سالخورده نمى كند، و روشنى و تاريكى تغييرش نمى دهد، و بچيزى از اجزاء و به اندام و اعضاء و به عرضى از عرضها و بغير داشتن و بعضها وصف نمى شود (خلاصه او جزء و عضو و عرض و بعض ندارد و غير او چيزى با او نيست خواه داخل باشد مانند جزء خواه خارج باشد مانند عرض، زيرا اگر باشد لازمه آن تركيب است و تركيب در واجب محال است)
(11) و براى او گفته نمى شود حدّ و پايانى، و منقطع شدن و انتهائى، و نه اينكه اشياء باو احاطه ميكنند تا او را بلند گردانند يا بيفكنند، يا اينكه چيزى او را بردارد تا از جانبى به جانبى ببرد يا راست نگهدارد، و در اشياء داخل نبوده و از آنها بيرون نيست (بلكه بهر چيز محيط و دانا است)
(12) خبر مى دهد نه بوسيله زبان و زبانكها، و مى شنود نه به شكافها (ى گوش) و آلتها (ى شنيدن) سخن مى گويد نه بالفاظ، و (گفتار و كردار همه را) حفظ و از بردارد نه بوسيله قوّه حافظه (و يا آنكه همه اشياء را نگهدارى ميكند و خود نياز نگهدارى ديگرى ندارد) و اراده ميكند بدون انديشه، دوست مى دارد و خوشنود ميشود نه از روى رقّت و مهربانى، و دشمن مى دارد و بخشم مى آيد نه بجهت مشقّت و رنج (بلكه محبّت و رضايش توفيق و رحمت است و بغض و غضبش عذاب و دورى از رحمت) بهر چه اراده هستى او كند مى فرمايد: باش، پس موجود ميشود (و اين سخن) نه بوسيله آوازى است كه (در گوشها) فرو رود، و نه بسبب فريادى است كه شنيده شود، و جز اين نيست كه كلام خداوند فعلى است از او كه آنرا ايجاد كرده، و مانند آن پيش از آن موجود نبوده (بلكه نو پيدا) است، و اگر قديم بود هر آينه خداى دوّم (و واجب الوجود) بود (و اين محال است).


قسمت سوم خطبه:
(13) (در باره خداوند متعال) گفته نمى شود بود بعد از نبودن (زيرا وجود او مسبوق بعدم و نيستى نيست، بلكه قديم و ازلىّ است، و اگر گفته شود) پس صفات نو پيدا شده بر او جارى شود، و بين نو پيدا شده ها و او فرقى نباشد (كه موجب امتياز گردد) و او را بر آنها مزيّت و برترى نماند، پس آفريننده و آفريده شده برابر شده و پديد آورنده و پديد آورده شده يكسان گردد.
(14) مخلوقات را بى نمونه اى كه از غيرش صادر گشته باشد بيافريد، و براى آفريدن آنها از هيچيك از مخلوقش يارى نخواست، و زمين را ايجاد فرمود، و آنرا بدون اينكه مشغول باشد (به قدرت كامله خود) نگهداشت، و آنرا بر غير جايگاه آرامش (بلكه بروى آب موج زننده) استوار گردانيد، و آنرا بدون پايه ها برپا داشت، و بدون ستونها بر افراشت، و از كجى محفوظ نمود، و از افتادن و شكافته شدن باز داشت، و ميخهاى آنرا استوار و سدّها (كوه ها) يش را نصب نمود، و چشمه هايش را جارى كرد، و رودخانه هايش را شكافت، پس آنچه ساخته سست نگشته و آنچه را توانائى داده ناتوان نگرديده است،
(15) او است كه به سلطنت و بزرگى (قدرت و توانائى) خود بر زمين (و آنچه در آنست) غالب و مسلّط است، و اوست كه بعلم و معرفت خويش به چگونگى آن دانا است، و به بزرگوارى و ارجمنديش بر هر چيز آن بلند و برتر است، و هر چه از آنها را كه بخواهد او را ناتوان نمى سازد، و از او سرپيچى نمى كند تا بر او غلبه نمايد، و شتابنده آنها از او نمى گريزد تا بر او سبقت و پيشى گيرد، و به دولتمند و دارا نيازمند نيست تا او را بهره دهد،
(16) اشياء براى او فروتن و در برابر عظمت و بزرگى او ذليل و خوارند، توانائى ندارند از سلطنت و پادشاهيش بجانب ديگرى بگريزند تا از سود و زيان او (بخشش و كيفرش) سرباز زنند، و او را مثل و مانندى نيست تا همتا و برابر او باشد (زيرا اگر براى او مانندى فرض نماييم آن يا ممكن الوجود است يا واجب الوجود، اگر ممكن الوجود باشد در وجود از او متأخّر است و نمى شود برابر و مانند او باشد، و اگر واجب الوجود باشد منافات دارد با احديّت و يكتا بودن او و لازمه آن تركيب است، زيرا هر چه از براى آن مانند باشد مركّب است از دو جزء يكى از جهت اتّحاد و يكى از جهت امتياز، و واجب الوجود كه مبدا جميع ممكنات مى باشد محالست مركّب باشد).


قسمت چهارم خطبه:
(17) او است نابود كننده اشياء بعد از بود آنها تا اينكه هست آنها نيست گردد (بطورى از بين مى روند كه گويا اصلا نبوده اند) و نيست شدن دنيا بعد از آفريدن آن شگفت تر (و دشوارتر) از ايجاد و پديدار نمودن آن نيست، و چگونه شگفت تر باشد در حاليكه اگر همه جانداران دنيا از مرغان و چهارپايان و آنچه را شبانگاه به طويله شان باز مى گردانند و آنچه در صحراء مى چرند و اقسام و انواع گوناگون آنها و آنچه پست و كودنند و آنچه زير كند از آنها گرد آيند به آفريدن پشّه اى توانا نيستند، و نمى شناسند كه چگونه است راه ايجاد آن، و عقلها و خردهاشان در دانستن آن حيران و سرگردان است، و قوّتهاشان عاجز و مانده مى باشند، و باز مى گردند زبون و خسته در حاليكه مى دانند شكست خورده اند، و به ناتوانى آفرينش آن اقرار و بنتوانستن نيست كردن آن اعتراف مى نمايند (زيرا اگر خدا نخواهد كسى نمى تواند آنرا بگيرد چه جاى آنكه حقيقتا نيست گرداند. گفته اند: پشه در خلقت مانند پيل است ولى اعضاء آن بيشتر از پيل مى باشد، زيرا پيل داراى چهار پا و خرطوم و دم است و پشه علاوه بر اين اعضاء داراى دو پا و چهار بال است كه با آن بالها پرواز ميكند، و خرطوم پيل مجوّف و سوراخ نيست ولى خرطوم پشه سوراخ است و چون آنرا ببدن انسان فرو برد با آن خون مى خورد، پس خرطوم پشه به منزله حلقوم آن است).


(18) و خداوند منزّه از نقائص بعد از نابود شدن دنيا (پيش از قيامت) تنها باقى است كه چيزى با او نيست، همانطور كه پيش از ايجاد و آفرينش آن بود همچنين بعد از نيست شدن آن بدون وقت و مكان و هنگام و زمان مى باشد (زيرا مكان در صورت نبودن افلاك داراى وجود و هستى نيست، و وقت و حين و زمان هم كه معنى همه آنها هنگام است عبارت از مقدار حركت فلك مى باشد، پس در صورت نيست شدن فلك حركتى نيست تا زمان باشد) با نيست شدن دنيا مدّتها و وقتها و سالها و ساعتها نيست مى گردند (زيرا همه اينها اجزاء و زمان است كه با نيست شدن فلك معدوم شده اند) پس چيزى نيست مگر خداى يكتاى غالب (بر همه اشياء) كه بازگشت جميع كارها بسوى او است (خلاصه چيزى نيست مگر آنكه فانى گردد حتّى وقت و زمان كه پندارند اگر همه كائنات معدوم شوند زمان و وقت باقى مى باشند. فرمايش امام عليه السّلام «إنّ اللّه -سبحانه- يعود بعد فناء الدّنيا» تا اينجا صريح است كه ذوات همه اشياء پيش از قيامت نيست شوند، در قرآن كريم سوره 21 آیه 104 مى فرمايد: «كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ» يعنى چنانكه در آغاز آفريدن ايجاد كرديم آنرا باز مى گردانيم، و چون آنرا از عدم ايجاد فرموده اعاده نيز از عدم مى باشد، بنا بر اين قول باينكه مراد از فناء و نيست شدن اشياء تفرّق و پراكندگى اجزاء است، زيرا اعاده معدوم محال است، جاى بسى گفتگو است، و چون اين كتاب براى مطالعه همگان است شرح و بسط اين مسئله اينجا سزاوار نيست) در ابتداى آفرينش مخلوقات داراى قدرت و اختيارى نبودند و فناء و نيستيشان هم بدون امتناع و ابائى از آنها خواهد بود، و اگر مى توانستند امتناع نمايند هميشه باقى بودند (خداوند همانطور كه بدون رخصت اشياء را بيافريد همچنين در فناى آنها رخصت نخواهد، و چنانكه هنگام خلقت قادر بر امتناع نبودند هنگام از بين رفتن و نيست شدن كه بالطّبع هر موجودى از آن گريزان است توانا نيستند، پس اگر مى توانستند امتناع نموده هميشه برقرار مى ماندند).


(19) ايجاد كردن هيچيك از مخلوقات هنگام آفرينش بر او دشوار نبود، و آفريدن آنچه پديد آورد و آفريد او را خسته و وامانده نساخت (زيرا دشوار بودن و واماندگى از لوازم جسم است) و اشياء را هستى نداد براى استوار كردن سلطنت، و نه براى ترس از نيست شدن و كم گشتن، و نه براى كمك خواستن از آنها بر همتائى كه (بر او) پيشى گيرد، و نه براى دورى گزيدن از دشمنى كه (بر او) هجوم آورد، و نه براى زيادة كردن در پادشاهى خود، و نه براى غلبه يافتن و فخر كردن شريكى در انبازى با او، و نه براى وحشت و ترسى كه داشته و خواسته با آنها انس گيرد.
(20) پس اشياء را بعد از آفريدنشان (پيش از قيامت) فانى و نابود مى گرداند نه از جهت دلتنگى كه در تغيير آنها از حالى به حالى و تدبير امور آنها باو عارض شده باشد، و نه بسبب اينكه آسايش و آسودگى باو رو آورد، و نه از جهت آنكه چيزى از آنها بر او گران آيد، طول كشيدن هستى آنها او را ملول نكرده تا وادارش نمايد كه به تندى آنها را نيست سازد، ليكن خداوند سبحان نظم اشياء را از روى لطف و مهربانيش قرار داد، و بامر و فرمان خود (از پاشيده شدن) نگاهشان داشت، و به قدرت و توانائى خود استوارشان گردانيد،
(21) پس آنها را بعد از نابود شدن باز مى گرداند بى آنكه نيازى بآنها داشته باشد، و بى كمك گرفتن به يكى از آنها بر آنها، و نه از جهت بازگشتن از حال و حشت و ترس بحال انس، و نه از جهت رجوع از نادانى و كورى و گمراهى بدانش و طلبيدن، و نه از جهت درويشى و نيازمندى به توانگرى و دارائى، و نه از جهت زبونى و پستى به ارجمندى و توانائى (زيرا اين موضوعات همه شايسته ممكنات است كه داراى كمال مطلق نبوده و از هر جهت ناقص و نيازمند بغير هستند، و نبايد كسى گمان برد غرض نداشتن كه لازمه اش نقص در ذات است حاكى از آنست كه افعال خداوند بى غرض و فائده باشد، بلكه داراى اغراض و مصالح و حكم و منافعى است كه نتيجه آنها براى خلق است، زيرا حقّ تعالى منزّه است از آنكه كارى بيهوده انجام دهد، چنانكه در قرآن كريم سوره 21 آیه 16 مى فرمايد: «وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ - لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ» يعنى آسمان و زمين و آنچه بين آنها است را براى بازى نيافريديم، و اگر مى خواستيم چيزى را به بازى بگيريم اگر كننده بوديم «لايق ما بود» از پيش خود فرا مى گرفتيم «و نيازمند به ممكنات نبوديم»).

کسى که براى خدا کيفيّتى قائل گردد او را يگانه ندانسته و آن کس که براى او مانند قرار داده به حقيقتش پى نبرده و هر کس او را به چيزى تشبيه کند به مقصد نرسيده و آن کس که به او اشاره کند يا در وهم و انديشه آورد، او را منزّه (از صفات مخلوقات) ندانسته است. (کنه ذاتش هرگز شناخته نمى شود، زيرا) آنچه کنه ذاتش شناخته شده مصنوع و مخلوق است و آنچه بقايش به ديگرى وابسته است معلول علّتى است. او فاعلى است که نيازمند به حرکت دادن ابزار و آلات نيست و مدبّرى است که احتياج به جولان فکر وانديشه ندارد، بى نياز است امّا نه به اين معنا که (قبلا از شخص يا چيزى) بهره گرفته باشد. نه زمانها با او قرين است و نه ابزار و وسايل از او حمايت مى کند (بلکه) وجودش بر زمان پيشى گرفته و بر عدم، سبقت جسته و ازليّتش بر آغاز مقدّم بوده است. با آفرينش حواس (براى مخلوقات) معلوم شد که او از داشتن حواس پيراسته است و با آفرينش اشياى متضاد معلوم شد که ضدى براى او نيست و با قرين ساختن موجودات به يکديگر روشن شد که قرين و همتايى ندارد، نور را ضد ظلمت، و رنگهاى روشن را ضد رنگهاى تيره و تار، و خشکى را ضد رطوبت و گرمى را ضد سردى قرار داده.

اضداد را با هم ترکيب نمود و متباينات را قرين هم ساخت، امورى را که از هم دور بودند به يکديگر نزديک کرد و آنها را که به يکديگر نزديک بودند از هم جدا ساخت.


حدّ واندازه اى براى او نيست، و به شمارش در نمى آيد، زيرا «واژه ها» خودش را محدود مى سازد و «کلمات» به مانند خود اشاره مى کند. (منظور از ادوات و آلات واژه هايى همچون «متى»، «قد» و «لعل» است که در عبارات بعد به آن اشاره خواهد شد). اينکه مى گوييم: موجودات از فلان زمان پيدا شده اند آنها را از قديم بودن باز مى دارد، و اينکه مى گوييم: به تحقيق به وجود آمده اند آنها را از ازلى بودن ممنوع مى سازد و هنگامى که گفته مى شود: اگر چنين نبود مشکلى نداشتند، دليلى بر آن است که به کمال نرسيده اند.

آفريدگار جهان با آفرينش مخلوقات در برابر عقل ها تجلى کرد، و به همين سبب مشاهده او با چشم هاى ظاهر غير ممکن است. سکون و حرکت در او راه ندارد (زيرا) چگونه ممکن است چيزى بر او عارض شود که خودش آن را ايجاد کرده است؟ و چگونه ممکن است آنچه را او ظاهر کرده به خودش بازگردد و تحت تأثير آفريده خويش قرار گيرد؟ که اگر حرکت و سکون در ذات او راه پيدا کند ذاتش تغيير مى پذيرد و کنه ذاتش تجزيه مى شود مفهوم ازليت براى او ممتنع مى گردد و بايد پشت سرى داشته باشد اگر پيش رويى دارد، و به سبب نقصان بايد در جستجوى کمال باشد، و در اين حال نشانه مخلوق بودن در او ظاهر خواهد شد و خود دليل بر وجود خالقى ديگر خواهد بود; نه اينکه مخلوقات دليل وجود او باشند (و سرانجام اينکه) به سبب دارا بودن قدرت مطلقه آنچه در غير او اثر مى گذارد در او اثر نخواهد گذاشت.

آرى او خداوندى است که نه تغيير در ذات او راه دارد و نه زوال و غروب و افول بر او رواست. کسى را نزاد او تا خود مولود ديگرى باشد و از کسى زاده نشد تا محدود به حدودى گردد، برتر از آن است که فرزندانى برگزيند و پاک تر از آن است که تصور آميزش با زنان درباره او رود.


دست وهم و خيال به دامان کبرياييش نمى رسد تا محدودش سازد و تيزهوشى هوشمندان نمى تواند نقش او را در ذهن و تصور آورد. نه حواس قادر بر ادراک او هستند تا محسوس گردد، و نه دست ها مى توانند او را لمس کنند تا ملموس شود، هيچ گاه تغيير نمى پذيرد و دگرگونى در او حاصل نمى شود، آمد و شد شب ها و روزها وى را کهنه نمى سازد و روشنايى و تاريکى تغييرش نمى دهد، هرگز توصيف به داشتن اجزا و جوارح و اعضا، و عرضى از اعراض و تفاوت و ابعاض نمى شود، حد و نهايتى براى او نيست، و نه انقطاع و پايانى، اشيا به او احاطه ندارند تا وى را بالا و پايين برند، و چيزى او را حمل نمى کند تا به جانبى متمايل سازد يا ثابت نگهدارد.

نه درون اشيا داخل است و نه از آنها خارج، خبر مى دهد اما نه با زبان و حنجره و مى شنود ولى نه با کمک استخوان ها (ى شنوايى) و پرده گوش، سخن مى گويد; اما نه با الفاظ، (همه چيز را) در علم خود دارد; ولى نه با رنج به خاطر سپردن، و اراده مى کند; اما نه با تصميم گيرى درونى. دوست مى دارد و خشنود مى شود; اما نه از روى رقت قلب و نازک دلى و دشمن مى دارد و خشم مى گيرد; اما نه از روى ناراحتى و رنج درون، هر گاه اراده چيزى کند، مى گويد: «موجود باش» و بى درنگ موجود مى شود; نه به اين معنا که صدايى از او در گوش ها بنشيند يا فريادى شنيده شود، بلکه سخن خداوند همان چيزى است که ايجاد مى کند و صورت مى بخشد و پيش از آن چيزى وجود نداشته و اگر پيش از آن چيزى از ازل وجود داشت خدا معبود دوم بود.


شايسته نيست گفته شود: خداوند موجود شد بعد از آنکه نبود که در اين صورت صفات موجودات حادث بر او جارى مى شود و ميان او و آنها تفاوتى باقى نمى ماند و هيچ گونه برترى بر ساير مخلوقات نخواهد داشت; در نتيجه صانع و مصنوع و ايجاد کننده و ايجاد شونده يکسان خواهد شد. مخلوقات را بدون همانندى که از ديگرى گرفته باشد آفريد و در آفرينش آنها از کسى يارى نجست. زمين را آفريد و آن را در جاى خود ثابت نگه داشت بى آنکه اين کار او را به خود مشغول سازد و در عين حرکت و بى قرارى به او ثبات بخشيد. بدون هيچ پايه اى آن را بر پا نمود و بى هيچ ستونى آن را برافراشت و از کژى و اعوجاج نگاه داشت و از سقوط و درهم شکافتن آن جلوگيرى کرد.

خداوند ميخهاى زمين را محکم نمود و سدهايى در آن ايجاد کرد چشمه هايش را جارى ساخت و درّه هايش را (براى جريان سيلاب ها) شکافت. آنچه را بنا کرد هرگز سست نشد و هر چه را قوت بخشيد ناتوان نگشت. او با عظمتش بر ظاهر آن سلطه دارد و با علم و آگاهيش از درون آن با خبر است، با جلال و عزتى بر همه چيز آن مسلط است و چيزى از قلمرو قدرتش بيرون نيست. هرگز موجودى از فرمانش سر نمى پيچد تا بر او چيره گردد و هيچ شتاب کننده اى از چنگ قدرتش نمى گريزد تا بر او پيشى گيرد و به هيچ ثروتمندى نياز ندارد تا به او روزى دهد. تمامى اشيا در برابر وى خاضع و فرمانبردار و در مقابل عظمتش ذليل و خوارند.

هيچ موجودى قدرت فرار از محيط حکومتش به خارج از آن را ندارد تا از پذيرش سود و زيانش خوددارى کند. نه مانندى دارد تا همتاى او گردد و نه نظير و شبيهى براى او متصور است تا با او مساوى شود.


اوست که اشيا را پس از ايجاد (در زمان معينى) نابود خواهد کرد (و بساط جهان را در هم مى پيچد) تا وجودش همچون عدمش گردد. فناى جهان بعد از وجودش، شگفت آورتر از ايجاد آن بعد از عدم نيست، زيرا اگر تمام جانداران اعم از پرندگان و چهارپايان و حيواناتى که شبانگاه به جايگاهشان مى روند و آنها که در بيابان مشغول چرا هستند و انواع و اقسام گوناگون آنها اعم از آنها; که کم هوش (يا غير عاقل) هستند و آنها که (مانند انسان ها) زيرکند (آرى اگر همه آنها) جمع شوند هرگز توانايى بر خلق پشه اى ندارند و هيچ گاه طريق ايجاد آن را نتوانند شناخت. (نه تنها نمى توانند پشه اى بيافرينند بلکه) عقول آنها در کشف اسرار آفرينش آن حيران مى ماند و قواى آنها در اين راه ناتوان مى شود و سرانجام پس از تلاش فراوان شکست خورده و وامانده باز مى گردند و به شکست خود اعتراف و به ناتوانى خود اقرار مى کنند; حتى به ناتوانى خود از نابود ساختن آن نيز اذعان دارند!


خداوند سبحان بعد از فناى جهان تنها باقى مى ماند، چيزى با او نخواهد بود و همان گونه که قبل از آفرينش جهان تنها بود بعد از فناى آن چنين خواهد شد. (در آن هنگام) نه وقتى وجود خواهد داشت نه مکانى و نه حين و نه زمانى. در آن هنگام سرآمدها، اوقات، سالها و ساعتها همه از ميان مى رود و چيزى جز خداوند يکتاى قاهر نيست، همان خدايى که همه امور به او بازگشت مى کند، کائنات همان گونه که در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشتند، به هنگام فنا و نابودى نيز توان امتناع را ندارند، زيرا اگر قدرت بر امتناع مى داشتند بقاى آنها ادامه مى يافت.


در آن زمان که موجودات را آفريد آفرينش آن براى او رنج آور نبود و به سبب خلقت آنها خستگى براى او پديد نيامد. خداوند (هرگز) موجودات جهان را براى استحکام بخشيدن به حکومتش نيافريد و نه براى ترس از زوال و نقصان، نه براى کمک گرفتن از آنها در برابر همتايى برترى جو و نه براى دورى جستن از دشمنى مهاجم، نه براى افزودن بر ملک خويش، نه براى فزون طلبى در برابر شريکى همطراز و نه به سبب وحشت از تنهايى و انس گرفتن با مخلوقات خود.

سپس خداوند موجودات را بعد از ايجاد، فانى مى کند نه به خستگى از تدبير و اداره آنها و نه براى اينکه (با فناى آنها آسايشى يابد; نه به جهت (رفع) رنج سنگينى که از ناحيه آنها بر او وارد مى شود و نه اينکه طول بقاى موجودات، اسباب ملالت اوست و اين امر او را به تسريع در فناى آنها دعوت مى کند، بلکه خداوند سبحان با لطف خود موجودات جهان را تدبير کرده; به امر و فرمانش آنها را نگاه داشته و با قدرتش متقن ساخته است.

سپس همه آنها را بعد از فنا باز مى گرداند (و حيات نوين مى بخشد) بى آنکه نيازى به آنها داشته باشد يا از بعضى براى ايجاد بعضى ديگر کمک گيرد يا از حال وحشت و تنهايى به حال انس و آرامش منتقل شود; يا از نادانى و بى خبرى، علم و تجربه اى کسب کند; يا از فقر و نياز به توانگرى و فزونى دست يابد و يا از ناتوانى و ذلت به عزت و قدرت راه يابد.