ترجمه خطبه 3 نهج البلاغه

و من خطبة له (علیه السلام) و هي المعروفة بالشقشقية و تشتمل على الشَكوى من أمر الخلافة ثم ترجيح صبره عنها ثم مبايعة الناس له. أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ] وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ، فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً. حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلَانٍ [ابْنِ الْخَطَّابِ] بَعْدَهُ. ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى: «شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا ، وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ»؛ فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا. فَصَيَّر...

ترجمه: محمد دشتی (ره)

معرف به خطبه شقشقیه که درد دل های امام (ع) از ماجرای سقیفه و غصب خلافت در این خطبه مطرح است(1)

1. شكوه از ابابكر و غصب خلافت

آگاه باشيد به خدا سوگند ابا بكر، جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامى، چون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت مى كند. او مى دانست كه سيل علوم از دامن كوهسار من جارى است، و مرغان دور پرواز انديشه ها به بلنداى ارزش من نتوانند پرواز كرد. پس من رداى خلافت رها كرده و دامن جمع نموده از آن كناره گيرى كردم و در اين انديشه بودم كه آيا با دست تنها براى گرفتن حق خود به پاخيزم يا در اين محيط خفقان زا و تاريكى كه به وجود آوردند، صبر پيشه سازم كه پيران را فرسوده، جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا قيامت و ملاقات پروردگار اندوهگين نگه مى دارد. پس از ارزيابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانه تر ديدم. پس صبر كردم در حالى كه گويا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود. و با ديدگان خود مى نگريستم كه ميراث مرا به غارت مى برند.

2. بازى ابابكر با خلافت

تا اينكه خليفه اوّل، به راه خود رفت و خلافت را به پسر خطّاب سپرد. سپس امام مثلى را با شعرى از أعشى عنوان كرد:(2) «مرا با برادر جابر، «حيّان» چه شباهتى است (من همه روز را در گرماى سوزان كار كردم و او راحت و آسوده در خانه بود.) شگفتا ابابكر كه در حيات خود از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند،(3) چگونه در هنگام مرگ، خلافت را به عقد ديگرى در آورد. هر دو از شتر خلافت سخت دوشيدند و از حاصل آن بهره مند گرديدند.

3. شكوه از عمر و ماجراى خلافت

سرانجام اوّلى حكومت را به راهى در آورد، و به دست كسى (عمر) سپرد كه مجموعه اى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود. زمامدار مانند كسى كه بر شترى سركش سوار است، اگر عنان محكم كشد، پرده هاى بينى حيوان پاره مى شود، و اگر آزادش گذارد، در پرتگاه سقوط مى كند. سوگند به خدا مردم در حكومت دومى، در ناراحتى و رنج مهمّى گرفتار آمده بودند، و دچار دو رويى ها و اعتراض ها شدند، و من در اين مدت طولانى محنت زا، و عذاب آور، چاره اى جز شكيبايى نداشتم، تا آن كه روزگار عمر هم سپرى شد.(4)

4. شكوه از شوراى عمر

سپس عمر خلافت را در گروهى از قرار داد كه پنداشت من همسنگ آنان مى باشم. پناه بر خدا از اين شورا، در كدام زمان در برابر شخص اوّلشان در خلافت مورد ترديد بودم، تا امروز با اعضاى شورا برابر شوم كه هم اكنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند ناچار باز هم كوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گرديدم. يكى از آنها با كينه اى كه از من داشت روى بر تافت،(5) و ديگرى دامادش(6) را بر حقيقت برترى داد و آن دو نفر ديگر كه زشت است آوردن نامشان.(7)

5. شكوه از خلافت عثمان

تا آن كه سومى به خلافت رسيد، دو پهلويش از پرخورى باد كرده، همواره بين آشپزخانه و دستشويى سرگردان بود، و خويشاوندان پدرى او از بنى اميّه به پاخاستند و همراه او بيت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنه اى كه بجان گياه بهارى بيفتد،(8) عثمان آنقدر اسراف كرد كه ريسمان بافته او باز شد و أعمال او مردم را برانگيخت، و شكم بارگى او نابودش ساخت.

6. بیعت عمومی مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام)

روز بيعت، فراوانى مردم چون يال هاى پر پشت کفتار(9) بود، از هر طرف مرا احاطه كردند، تا آن كه نزديك بود حسن و حسين عليه السّلام لگد مال گردند،(10) و رداى من از دو طرف پاره شد. مردم چون گلّه هاى انبوه گوسفند مرا در ميان گرفتند.

امّا آنگاه كه به پاخاستم و حكومت را به دست گرفتم، جمعى پيمان شكستند(11) و گروهى از اطاعت من سرباز زده و از دين خارج شدند،(12) و برخى از اطاعات حق سر بر تافتند،(13) گويا نشنيده بودند سخن خداى سبحان را كه مى فرمايد: «سراى آخرت را براى كسانى برگزيديم كه خواهان سركشى و فساد در زمين نباشند و آينده از آن پرهيزكاران است».

آرى به خدا آن را خوب شنيده و حفظ كرده بودند، امّا دنيا در ديده آنها زيبا نمود، و زيور آن چشم هايشان را خيره كرد.

7. مسؤوليت هاى اجتماعى

سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر حضور فراوان بيعت كنندگان نبود، و ياران حجّت را بر من تمام نمى كردند، و اگر خداوند از علماء عهد و پيمان نگرفته بود كه برابر شكم بارگى ستمگران، و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهايش مى ساختم، و آخر خلافت را به كاسه اوّل آن سيراب مى كردم، آنگاه مى ديديد كه دنياى شما نزد من از آب بينى بزغاله اى بى ارزش تر است.(14)

گفته اند: در اينجا مردى از أهالى عراق بلند شد و نامه اى به دست امام عليه السّلام داد و امام عليه السّلام آن را مطالعه مى فرمود، گفته شد، مسايلى در آن بود كه مى بايست جواب مى داد. وقتى خواندن نامه به پايان رسيد، ابن عباس گفت يا امير المؤمنين چه خوب بود سخن را از همان جا كه قطع شد آغاز مى كرديد. امام عليه السّلام فرمود: هرگز اى پسر عباس، شعله اى از آتش دل بود، زبانه كشيد و فرو نشست،(15) ابن عباس مى گويد، به خدا سوگند بر هيچ گفتارى مانند قطع شدن سخن امام عليه السّلام اين گونه اندوهناك نشدم، كه امام نتوانست تا آنجا كه دوست دارد به سخن ادامه دهد.


  1. ابن خشّاب می گوید: به خدا قسم این خطبه را در کتابهایی مطالعه کردم که 200 سال قبل از تولّد سیّد رضی (ره) نوشته شده بود. (شرح ابن ابی الحدید ج1 ص206 و الغدیر ج7 ص82)
  2. اَعشی لقب ابوبصیر، میمون بن قیس است.
  3. ابابکر، بارها می گفت: ((اَقِیلوُنی فَلَستُ بِخَیرکم)) مرا رها کنید، و از خلافت معذور دارید زیرا من بهتر از شما نیستم.
  4. ابابکر در سال 11 هجری بخلافت رسید و در جمادی الاخر سال 13 هجری درگذشت و عُمَر در سال 13 هجری به خلافت رسید و در ذی الحجّه سال 23 هجری از دنیا رفت.
  5. سعد بن ابی وقّاص که یکی از اعضای شورای شش نفره بود.
  6. عبدالرّحمن بن عوف، شوهر خواهر عثمان، که حقّ ((وِتو)) در شورا داشت. زیرا عمر دستور داد اگر اختلافی در شورا پدید آمد، ملاک، رأی داماد عثمان است، با اینکه طبق اعتراف دانشمندان اهل سنّت، عمر در دوران حکومت خود بارها اعتراف کرد که: (( لولا علی لهلک عمر)) (اگر علی نبود عمر هلاک می شد.) ((الغدیر، ج3 ص97)).
  7. طلحه و زبیر، که از رذالت و پستی، بر امام (ع) شوریدند و جنگ جمل را به وجود آوردند.
  8. به پاورقی خطبه 43 مراجعه شود.
  9. کَفتار، حیوانی که فراوانی پَشم گردن او ضرب المثل بوده و اگر می خواستند فراوانی چیزی را بگویند با نام موهای یال کفتار مطرح می کردند.
  10. برخی از شارحان ((الحسنان)) را دو انگشت شصت پا گرفته اند مثل ابن ابی الحدید. و به نقل از قطب راوندی، امام (ع) در سال 35 هجری بخلافت رسید و در سال 40 هجری شهید شد.
  11. ناکثین (اصحاب جمل) مانند: طلحه و زبیر.
  12. مارقین (خوارج) به رهبری حرقوص پسر زهیر که به ((ذوالثّدیه)) مشهور بود و جنگ نهروان را پدید آورد.
  13. قاسطین، معاویه و یاران او که جنگ صفّین را بر امام (ع) تحمیل کردند.
  14. نفی سکولاریسم Secularism (تفکّر جدایی دین از سیاست) و اثبات تئوکراسی Theocracy (حکومت مذهبی)
  15. شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ: ضرب المثل است. (شقشقه، چیزی شبیه بادکنک که به هنگام خشم شتر، از زیر گلوی او بیرون می زند و پس از آرام گرفتن ناپدید می گردد.) پیام این ضرب المثل همان است که در ترجمه آوردیم.
سیاسی اخلاقی تاریخی اعتقادی 
ترجمه ها

لطفاً برای انتخاب یک ترجمه، برروی نام مترجم کلیک کنید.

آگاه باشيد. به خدا سوگند كه «فلان» خلافت را چون جامه اى بر تن كرد و نيك مى دانست كه پايگاه من نسبت به آن چونان محور است به آسياب. سيلها از من فرو مى ريزد و پرنده را ياراى پرواز به قله رفيع من نيست.

پس ميان خود و خلافت پرده اى آويختم و از آن چشم پوشيدم و به ديگر سو گشتم و رخ برتافتم. در انديشه شدم كه با دست شكسته بتازم يا بر آن فضاى ظلمانى شكيبايى ورزم، فضايى كه بزرگسالان در آن سالخورده شوند و خردسالان به پيرى رسند و مؤمن، همچنان رنج كشد تا به لقاى پروردگارش نايل آيد.

ديدم، كه شكيبايى در آن حالت خردمندانه تر است و من طريق شكيبايى گزيدم، در حالى كه، همانند كسى بودم كه خاشاك به چشمش رفته، و استخوان در گلويش مانده باشد. مى ديدم، كه ميراث من به غارت مى رود.


تا آن «نخستين» به سراى ديگر شتافت و مسند خلافت را به ديگرى واگذاشت. «شتان ما يومى على كورها ، و يوم حيان اخى جابر»: «چه فرق بزرگى است ميان زندگى من بر پشت اين شتر و زندگى حيان برادر جابر».
اى شگفتا. در آن روزها كه زمام كار به دست گرفته بود همواره مى خواست كه مردم معافش دارند ولى در سراشيب عمر، عقد آن عروس را بعد از خود به ديگرى بست.

بنگريد كه چه سان دو پستانش را، آن دو، ميان خود تقسيم كردند و شيرش را دوشيدند. پس خلافت را به عرصه اى خشن و درشتناك افكند، عرصه اى كه درشتى اش پاى را مجروح مى كرد و ناهموارى اش رونده را به رنج مى افكند. لغزيدن و به سر در آمدن و پوزش خواستن فراوان شد.

صاحب آن مقام، چونان مردى بود سوار بر اشترى سركش كه هرگاه مهارش را مى كشيد، بينى اش مجروح مى شد و اگر مهارش را سست مى كرد، سوار خود را هلاك مى ساخت.

به خدا سوگند، كه در آن روزها مردم، هم گرفتار خطا بودند و هم سركشى. هم دستخوش بى ثباتى بودند و هم اعراض از حق. و من بر اين زمان دراز در گرداب محنت، شكيبايى مى ورزيدم.


تا او (عمر) نيز به جهان ديگر شتافت و امر خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آن قبيل مى پنداشت. بار خدايا، در اين شورا از تو مدد مى جويم. چه سان در منزلت و مرتبت من نسبت به خليفه نخستين ترديد روا داشتند، كه اينك با چنين مردمى همسنگ و همطرازم شمارند.

هرگاه چون پرندگان روى در نشيب مى نهادند يا بال زده فرا مى پريدند، من راه مخالفت نمى پيمودم و با آنان همراهى مى نمودم. پس، يكى از ايشان كينه ديرينه اى را كه با من داشت فراياد آورد و آن ديگر نيز از من روى بتافت كه به داماد خود گرايش يافت. و كارهاى ديگر كردند كه من از گفتنشان كراهت دارم.

آن گاه «سومى» برخاست، در حالى كه از پرخوارگى باد به پهلوها افكنده بود و چونان ستورى كه همّى جز خوردن در اصطبل نداشت. خويشاوندان پدريش با او همدست شدند و مال خدا را چنان با شوق و ميل فراوان خوردند كه اشتران، گياه بهارى را. تا سرانجام، آنچه را تابيده بود باز شد و كردارش قتلش را در پى داشت. و شكمبارگيش به سر در آوردش.


بناگاه، ديدم كه انبوه مردم روى به من نهاده اند، انبوه چون يالهاى كفتاران. گرد مرا از هر طرف گرفتند، چنان كه نزديك بود استخوانهاى بازو و پهلويم را زير پاى فرو كوبند و رداى من از دو سو بر دريد. چون رمه گوسفندان مرا در بر گرفتند.

اما، هنگامى كه، زمام كار را به دست گرفتم جماعتى از ايشان عهد خود شكستند و گروهى از دين بيرون شدند و قومى همدست ستمكاران گرديدند.

گويى، سخن خداى سبحان را نشنيده بودند كه مى گويد: «سراى آخرت از آن كسانى است كه در زمين نه برترى مى جويند و نه فساد مى كنند و سرانجام نيكو از آن پرهيزگاران است». آرى، به خدا سوگند كه شنيده بودند و دريافته بودند، ولى دنيا در نظرشان آراسته جلوه مى كرد و زر و زيورهاى آن فريبشان داده بود.

بدانيد، سوگند به كسى كه دانه را شكافته و جانداران را آفريده، كه اگر انبوه آن جماعت نمى بود، يا گرد آمدن ياران حجت را بر من تمام نمى كرد و خدا از عالمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستمكشان خاموشى نگزينند، افسارش را بر گردنش مى افكندم و رهايش مى كردم و در پايان با آن همان مى كردم كه در آغاز كرده بودم. و مى ديديد كه دنياى شما در نزد من از عطسه ماده بزى هم كم ارج تر است.

چون سخنش به اينجا رسيد، مردى از مردم «سواد» عراق برخاست و نامه اى به او داد. على (ع) در آن نامه نگريست. چون از خواندن فراغت يافت، ابن عباس گفت: يا امير المؤمنين چه شود اگر گفتار خود را از آنجا كه رسيده بودى پى مى گرفتى. فرمود: هيهات ابن عباس، اشتر خشمگين را آن پاره گوشت از دهان جوشيدن گرفت و سپس، به جاى خود بازگشت. ابن عباس گويد، كه هرگز بر سخنى دريغى چنين نخورده بودم كه بر اين سخن، كه امير المؤمنين نتوانست در سخن خود به آنجا رسد كه آهنگ آن كرده بود.

هان به خدا قسم ابو بكر پسر ابو قحافه جامه خلافت را پوشيد در حالى كه مى دانست جايگاه من در خلافت چون محور سنگ آسيا به آسياست، سيل دانش از وجودم همچون سيل سرازير مى شود، و مرغ انديشه به قلّه منزلتم نمى رسد.

اما از خلافت چشم پوشيدم، و روى از آن بر تافتم، و عميقا انديشه كردم كه با دست بريده و بدون ياور بجنگم، يا آن عرصه گاه ظلمت كور را تحمل نمايم، فضايى كه پيران در آن فرسوده، و كم سالان پير، و مؤمن تا ديدار حق دچار مشقت مى شود.

ديدم خويشتندارى در اين امر عاقلانه تر است، پس صبر كردم در حالى كه گويى در ديده ام خاشاك بود، و غصه راه گلويم را بسته بود مى ديدم كه ميراثم به غارت مى رود.


تا نوبت اولى سپرى شد، و خلافت را پس از خود به پسر خطاب واگذارد. [سپس امام وضع خود را به شعر اعشى مثل زد:] «چه تفاوت فاحشى است بين امروز من با اين همه مشكلات، و روز حيّان برادر جابر كه غرق خوشى است».

شگفتا اولى با اينكه در زمان حياتش مى خواست حكومت را واگذارد، ولى براى بعد خود عقد خلافت را جهت ديگرى بست. چه سخت هر كدام به يكى از دو پستان حكومت چسبيدند.

حكومت را به فضايى خشن كشانيده، و به كسى رسيد كه كلامش درشت، و همراهى با او دشوار، و لغزشهايش فراوان، و معذرت خواهيش زياد بود. بودن با حكومت او كسى را مى ماند كه بر شتر چموش سوار است، كه اگر مهارش را بكشد بينى اش زخم شود، و اگر رهايش كند خود و راكب را به هلاكت اندازد.

به خدا قسم امت در زمان او دچار اشتباه و نا آرامى، و تلوّن مزاج و انحراف از راه خدا شدند. آن مدت طولانى را نيز صبر كردم، و بار سنگين هر بلايى را به دوش كشيدم.


تا زمان او هم سپرى شد، و امر حكومت را به شورايى سپرد كه به گمانش من هم (با اين منزلت خدايى) يكى از آنانم. خداوندا چه شورايى! من چه زمانى در برابر اولين آنها در برترى و شايستگى مورد شك بودم كه امروز همپايه اين اعضاى شورا قرار گيرم ولى (به خاطر احقاق حق) در نشيب و فراز شورا با آنان هماهنگ شدم، در آنجا يكى به خاطر كينه اش به من رأى نداد، و ديگرى براى بيعت به دامادش تمايل كرد، و مسايلى ديگر كه ذكرش مناسب نيست.

تا سومى به حكومت رسيد كه برنامه اى جز انباشتن شكم و تخليه آن نداشت، و دودمان پدرى او (بنى اميه) به همراهى او بر خاستند و چون شترى كه گياه تازه بهار را با ولع مى خورد به غارت بيت المال دست زدند، در نتيجه اين اوضاع رشته اش پنبه شد، و اعمالش كار او را تمام ساخت، و شكمبارگى سرنگونش نمود.


آن گاه چيزى مرا به وحشت نينداخت جز اينكه مردم همانند يال كفتار بر سرم ريختند، و از هر طرف به من هجوم آورند، به طورى كه دو فرزندم در آن ازدحام كوبيده شدند، و ردايم از دو جانب پاره شد، مردم چونان گله گوسپند محاصره ام كردند.

اما همين كه به امر خلافت اقدام نمودم گروهى پيمان شكستند، و عده اى از مدار دين بيرون رفتند، و جمعى ديگر سر به راه طغيان نهادند، گويى هر سه طايفه اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد: «اين سراى آخرت را براى كسانى قرار دهيم كه خواهان برترى و فساد در زمين نيستند، و عاقبت خوش از پرهيزكاران است.» چرا، به خدا قسم شنيده بودند و آن را از حفظ داشتند، امّا زرق و برق دنيا چشمشان را پر كرد، و زيور و زينتش آنان را فريفت.

هان، به خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را به وجود آورد، اگر حضور حاضر، و تمام بودن حجت بر من به خاطر وجود ياور نبود، و اگر نبود عهدى كه خداوند از دانشمندان گرفته كه در برابر شكمبارگى هيچ ستمگر و گرسنگى هيچ مظلومى سكوت ننمايند، دهنه شتر حكومت را بر كوهانش مى انداختم، و پايان خلافت را با پيمانه خالى اولش سيراب مى كردم، آن وقت مى ديديد كه ارزش دنياى شما نزد من از اخلاط دماغ بز كمتر است.
[چون سخن مولا به اينجا رسيد مردى از اهل عراق بر خاست و نامه اى به او داد، حضرت سر گرم خواندن شد، پس از خواندن، ابن عباس گفت: اى اميرالمؤمنين، كاش سخنت را از همان جا كه بريدى ادامه مى دادى. فرمود:] هيهات اى پسر عباس، اين آتش درونى بود كه شعله كشيد سپس فرو نشست [ابن عباس گفت: به خدا قسم بر هيچ سخنى به مانند اين كلام ناتمام اميرالمؤمنين غصه نخوردم كه آن انسان والا درد دلش را با اين سخنرانى به پايان نبرد.]

هان به خدا سوگند -فلان- جامه خلافت را پوشيد و مى دانست خلافت جز مرا نشايد، كه آسيا سنگ تنها گرد استوانه به گردش در آيد. كوه بلند را مانم كه سيلاب از ستيغ من ريزان است، و مرغ از پريدن به قلّه ام گريزان.
-چون چنين ديدم- دامن از خلافت در چيدم، و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد، و از اين دو كدام شايد با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم كه جهانى تيره است -و بلا بر همگان چيره- بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير، و ديندار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير.

چون نيك سنجيدم، شكيبايى را خردمندانه ترديدم، و به صبر گراييدم حالى كه ديده از خار غم خسته بود، و آوا در گلو شكسته. ميراثم ربوده اين و آن، و من بدان نگران.


تا آنكه نخستين راهى را كه بايد پيش گرفت و ديگرى را جانشين خويش گرفت. [سپس امام مثلى بر زبان راند و اين بيت أعشى برخواند كه:] «روز مرا با حيّان، برادر جابر، چه مشابهت و اين دو را با هم چه مناسبت -من، همه روز در گرماى سوزان بر پشت شتر بوده و او آسوده، به راحت در خانه غنوده-.»

شگفتا كسى كه در زندگى مى خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگرى در آرد.

-خلافت را چون شترى ماده ديدند- و هر يك به پستانى از او چسبيدند، و سخت دوشيدند، و -تا توانستند نوشيدند- سپس آن را به راهى در آورد ناهموار، پر آسيب و جان آزار، كه رونده در آن هر دم به سر در آيد، و پى در پى پوزش خواهد، و از ورطه به در نيايد. سوارى را مانست كه بر بارگير توسن نشيند، اگر مهارش بكشد، بينى آن آسيب بيند، و اگر رها كند سرنگون افتد و بميرد.

به خدا كه مردم چونان گرفتار شدند كه كسى بر اسب سركش نشيند، و آن چارپا به پهناى راه رود و راه راست را نبيند. من آن مدّت دراز را با شكيبايى به سر بردم، رنج ديدم و خون دل خوردم.


چون زندگانى او به سر آمد، گروهى را نامزد كرد، و مرا در جمله آنان در آورد. خدا را چه شورايى! من از نخستين چه كم داشتم، كه مرا در پايه او نپنداشتند، و در صف اينان داشتند، ناچار با آنان انباز، و با گفتگوشان دمساز گشتم.

امّا يكى از كينه راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديد، و اين دوخت و آن بريد، تا سوّمين به مقصود رسيد و همچون چارپا بتاخت، و خود را در كشتزار مسلمانان انداخت، و پياپى دو پهلو را آكنده كرد و تهى ساخت.

خويشاوندانش با او ايستادند، و بيت المال را خوردند و برباد دادند. چون شتر كه مهار برد، و گياه بهاران چرد، -چندان اسراف ورزيد- كه كار به دست و پايش بپيچيد و پرخورى به خوارى، و خوارى به نگونسارى كشيد.


و ناگهان ديدم مردم از هر سوى روى به من نهادند، و چون يال كفتار پس و پشت هم ايستادند، چندان كه حسنان فشرده گشت و دو پهلويم آزرده به گرد من فراهم و چون گله گوسفند سر نهاده به هم.

چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته شكستند، و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند.

گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند -يا شنيدند و كار نبستند-، كه فرمايد: «سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى جويند و راه تبه كارى نمى پويند، و پايان كار، ويژه پرهيزگاران است». آرى به خدا دانستند، ليكن دنيا در ديده آنان زيبا بود، و زيور آن در چشمهايشان خوشنما.

به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت كنندگان نبودند، و ياران، حجّت بر من تمام نمى نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم و چون گذشته، خود را به كنارى مى داشتم، و مى ديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى گذارم.

[اين هنگام مردى عراقى به پاخاست، و نامه اى به دست او داد، و امام در آن به نگريستن ايستاد، چون از خواندن نامه بپرداخت، پسر عبّاس گفت: «اى امير مؤمنان چه شود كه به خطبه بپردازى، و سخن را از آنجا كه ماند بياغازى» فرمود:] پسر عبّاس هرگز، آنچه شنيدى شعله غم بود كه سركشيد، و تفت بازگشت و در جاى آرميد.

[پسر عبّاس گويد: به خدا سوگند، هرگز بر هيچ گفتارى چنان دريغ نخوردم كه بر اين گفتار اندوه بردم، كه چرا امير المؤمنين نتوانست سخن را بدانجا رساند كه بايست.]

آگاه باش سوگند بخدا كه پسر ابى قحافه (ابى بكر كه اسم او در جاهليّت عبد العزّى بود، حضرت رسول اكرم آنرا تغيير داده عبد اللّه ناميد) خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال آنكه مى دانست من براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى) مانند قطب وسط آسيا هستم (چنانكه دوران و گردش آسيا قائم بآن ميخ آهنى وسط است و بدون آن خاصيّت آسيائى ندارد، همچنين خلافت بدست غير من زيان دارد، مانند سنگى كه در گوشه اى افتاده در زير دست و پاى كفر و ضلالت لگد كوب شده) علوم و معارف از سر چشمه فيض من مانند سيل سرازير ميشود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمى رسد، پس (چون پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را بنا حقّ پوشيد و مردم او را مبارك باد گفتند).

جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مى كردم كه آيا بدون دست (نداشتن سپاه و ياور) حمله كرده (حقّ خود را مطالبه نمايم) يا آنكه بر تاريكى كورى (و گمراهى خلق) صبر كنم (بر اين تاريكى ضلالت) كه در آن پيران را فرموده، جوانان را پژمرده و پير ساخته، مؤمن (براى دفع فساد) رنج مى كشد تا بميرد، ديدم صبر كردن خردمنديست، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود (بسيار اندوهگين شدم، زيرا در خلافت ابى بكر و ديگران جز ضلالت و گمراهى چيزى نمى ديدم و چون تنها بوده يارى نداشتم نمى توانستم سخنى بگويم).

ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم (منصب خلافت را غصب كردند و فساد آن در روى زمين تا قيام قائم آل محمّد عليهم السّلام باقى است). (پس از وفات رسول خدا صلَّى اللّه عليه و آله كه خلافت را بنا حقّ غصب كرده مردم را به ضلالت و گمراهى انداختند، براى حفظ اسلام و اينكه مبادا انقلاب داخلى بر پا شده دشمن سوء استفاده نمايد، مصلحت در چشم پوشى از خلافت و شكيبائى دانستم).


تا اينكه اوّلى (ابى بكر) راه خود را بانتهاء رسانده (پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز در گذشت، و پيش از مردنش) خلافت را بعد از خود به آغوش ابن خطّاب (عمر) انداخت. (سيّد رضىّ عليه الرَّحمة مى گويد:) پس از اين بيان حضرت بر سبيل مثال شعر اعشى شاعر را (از قصيده اى كه در مدح عامر و هجو علقمه گفته بود) خواند:

«شتّان ما يومى على كورها            و يوم حيّان أخى جابر»

(اين شعر را دو جور مى توان معنى نمود، اوّل اينكه) فرقست ميان امروز من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج و سختى سفر گرفتارم، با روزى كه نديم حيّان برادر جابر بودم و به ناز و نعمت مى گذرانيدم (دوّم اينكه) چقدر تفاوتست ميان روز من در سوارى بر پشت ناقه و روز حيّان برادر جابر كه از مشقّت و سختى سفر راحت است (حيّان برادر جابر در شهر يمامه صاحب قلعه و دولت و ثروت بسيار و بزرگ قوم بوده، همه ساله كسرى صله گرانبهاى براى او مى فرستاد و در عيش و خوشى مى گذرانده هرگز متحمّل رنج سفر نمى گرديد، و اعشى شاعر از بنى قيس و نديم او بود، مقصود امام عليه السّلام از تمثيل بشعر او بنا بر معنى اوّل اظهار تفاوت است ميان دو روزى كه بعد از وفات رسول خدا كه حقّش غصب شده و در خانه نشست و بظلم و ستم مبتلى گرديد و روز ديگر زمان حيات رسول اكرم كه مردم مانند پروانه به دورش مى گرديدند، و بنا بر معنى دوّم فرق ميان حال خود را كه به محنت و غمّ مبتلى است و حال كسانيكه بمقاصد باطله خودشان رسيده خوشحال هستند بيان مى نمايد، پس از آن خدعه و شيطنت ابى بكر را ياد آورى نموده مى فرمايد:)

جاى بسى حيرت و شگفتى است كه در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را در خواست مى نمود (مى گفت: أَقِيلوُنِى فَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِىٌّ فِيكُمْ) يعنى اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال اينكه علىّ عليه السّلام در ميان شما است) ولى چند روز از عمرش مانده وصيّت كرد خلافت را براى عمر.

اين دو نفر غارتگر خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خود قسمت نمودند (پستانى را ابى بكر و پستان ديگر را عمر بدست گرفته دوشيده صاحب شتر را از آن محروم كردند).

خلافت را در جاى درشت و ناهموار قرار داد (عمر را بعد از خود خليفه ساخت) در حالتى كه عمر سخن تند و زخم زبان داشت، ملاقات با او رنج آور بود و اشتباه او (در مسائل دينى) بسيار و عذر خواهيش (در آنچه كه بغلط فتوى داده) بيشمار بود (از جمله امر كرد زن آبستنى را سنگسار كنند، امير المؤمنين فرمود: اگر اين زن تقصير كرده بچّه او را گناهى نيست و نبايد سنگسار شود، عمر گفت: «لولا عَلِىٌ لَّهَلَكَ عُمَرٌ» يعنى اگر على نبود هر آينه عمر در فتوى دادن هلاك مى شد، و اين جمله را همواره تكرار مى نمود). پس مصاحب با او (آن حضرت يا هر كه با او سر و كار داشت) مانند سوار بر شتر سركش نافرمان بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند بينى شتر پاره و مجروح ميشود و اگر رها كرده بحال خود واگذارد برو در پرتگاه هلاكت خواهد افتاد.

پس سوگند بخدا مردم در زمان او گرفتار شده اشتباه كردند و در راه راست قدم ننهاده از حقّ دورى نمودند، پس من هم در اين مدَّت طولانى (ده سال و شش ماه) شكيبائى ورزيده با سختى محنت و غمّ همراه بودم.


عمر هم راه خود را پيمود (و پيش از تهى كردن جامه) امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنها گمان نمود (چون ابو لؤلؤة شش ضربه كارد باو زد و دانست كه بر اثر آن زخمها خواهد مرد، براى تعيين خليفه مجلس شورايى معيّن كرد و آن زمانى بود كه رؤساى قوم نزد او جمع شده گفتند سزاوار است هر كه را تو باو راضى هستى خليفه و جانشين خود قرار دهى، در پاسخ گفت دوست نمى دارم مرده و زنده هيچيك از شما كه دور من گرد آمده ايد متحمّل امر خلافت شود، گفتند ما با تو مشورت مى كنيم آنچه صلاح ميدانى بگو، گفت هفت نفر را شايسته اين كار مى دانم و از رسول خدا شنيده ام كه آنان اهل بهشت هستند: اوّل سعد ابن زيد است، او با من خويشى دارد خارجش ميكنم و شش نفر ديگر سعد ابن ابى وقّاص و عبد الرّحمن ابن عوف و طلحة و زبير و عثمان و علىّ است. سعد بن ابى وقّاص براى خلافت مانعى ندارد مگر آنكه مردى است درشت طبع و بد خو، و عبد الرّحمن ابن عوف چون قارون اين امَّت است لايق نيست، و طلحة براى تكبّر و نخوتى كه دارد، و زبير براى بخل و خسّت، و عثمان براى اينكه دوست دارد خويشان و اقوام خود را، و علىّ عليه السّلام براى اينكه حريص در امر خلافت است سزاوار نيستند، پس از آن گفت صهيب سه روز با مردم نمازگزارد و شما اين شش نفر را در آن سه روز در خانه اى جمع كنيد تا يكى از خودشان را براى خلافت اختيار كنند، هر گاه پنج نفر متّفق شدند و يكى مخالفت كرد او را بكشيد، و اگر سه نفر اتّفاق كردند و سه نفر ديگر آنان را مخالفت نمودند آن سه نفرى كه عبد الرّحمن در ميان ايشان است اختيار كنيد و آن سه نفر را بكشيد. بعد از مرگ و دفن او براى تعيين خليفه جمع شدند، عبد الرّحمن گفت براى من و پسر عمويم سعد ابن ابى وقّاص ثلث اين امر است ما دو نفر خلافت را نمى خواهيم و مردى را كه بهترين شما باشد براى آن اختيار مى كنيم، پس رو كرد بسعد و گفت بيا ما مردى را تعيين كرده با او بيعت نماييم مردم هم باو بيعت خواهند نمود، سعد گفت اگر عثمان تو را متابعت كند من سوّم شما ميشوم و اگر مى خواهى عثمان را تعيين كنى من علىّ را دوست دارم. پس چون عبد الرّحمن از موافقت سعد مأيوس شد ابو طلحه را با پنجاه نفر از انصار برداشت و ايشان را وادار نمود بر تعيين خليفه و رو كرد بسوى علىّ عليه السّلام دست او را گرفته گفت با تو بيعت ميكنم باين نحو كه بكتاب خدا و سنّت رسول اكرم و طريقه دو خليفه سابق ابو بكر و عمر عمل كنى، حضرت فرمود قبول ميكنم باين نحو كه بكتاب خدا و سنّت رسول اللّه و باجتهاد و رأى خود رفتار نمايم، پس دست آن جناب را رها كرد و بعثمان رو آورد و دست او را گرفته آنچه را بعلىّ عليه السّلام گفته بود باو گفت، عثمان قبول كرد، پس عبد الرّحمن سه بار اين را بعلىّ و عثمان تكرار كرد و در هر مرتبه از هر يك همان جواب اوّل را شنيد، پس گفت اى عثمان خلافت براى تو است و با او بيعت نموده مردم هم بيعت كردند).

پس بار خدايا از تو يارى مى طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند، چگونه مردم مرا با ابو بكر مساوى دانسته در باره من شكّ و ترديد نمودند تا جائى كه امروز با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورى) همرديف شده ام و ليكن (باز هم صبر كرده در شورى حاضر شدم) در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم (براى مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم).

پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دست از حقّ شسته براه باطل قدم نهاد (مراد سعد ابن ابى وقّاص است كه حتّى پس از قتل عثمان هم به آن حضرت بيعت ننمود) و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد (مراد عبد الرّحمن ابن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود) و همچنين دو نفر ديگر (طلحه و زبير كه از رذالت و پستى) موهن و زشت است نام ايشان برده شود.

تا اينكه (پس از مرگ عمر، در شورى كه بدستور او تشكيل يافت) سوّمِ قوم (عثمان) برخاست (و مقام خلافت را به ناحقّ اشغال نمود) در حالتى كه باد كرد هر دو جانب خود را (مانند شترى كه از بسيارى خوردن و آشاميدن باد كرده) ميان موضع بيرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم سرگين انداختن و خوردن بود و امور مربوطه بخلافت را مراعات نمى نمود) و اولاد پدرانش (بنى اميّه كه خويشاوند او بودند) با او همدست شدند، مال خدا (بيت المال مسلمين) را مى خوردند مانند خوردن شتر با ميل تمام گياه بهار را (و فقراء و مستحقّين را محروم و گرسنه مى گذاشت) تا اينكه باز شد ريسمان تابيده او (صحابه نقض عهد كرده از دورش متفرّق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پرى شكم، او را برو انداخت (بر اثر اسراف و بخشش بيت المال به اقوام و منع آن از فقراء و مستحقّين مردم جمع شده پس از يازده سال و يازده ماه و هيجده روز غصب خلافت او را كشتند).


پس (از كشته شدن عثمان) هيچ چيزى مرا به صدمه نينداخت مگر اينكه مردم مانند موى گردن كفتار به دورم ريخته از هر طرف بسوى من هجوم آوردند، بطوريكه از ازدحام ايشان و بسيارى جمعيّت حسن و حسين زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه و رداى من پاره شد، اطراف مرا گرفتند (براى بيعت كردن) مانند گلّه گوسفند در جاى خود.

پس چون بيعتشان را قبول و بامر خلافت مشغول گشتم جمعى (طلحه و زبير و ديگران) بيعت مرا شكستند، و گروهى (خوارج نهروان و سائرين) از زير بار بيعتم خارج شدند، و بعضى (معاويه و ديگر كسان) از اطاعت خداى تعالى بيرون رفتند.

گويا مخالفين نشنيده اند كه خداوند سبحان (در قرآن كريم سوره 28 آیه 83) مى فرمايد: «سراى جاودانى را قرار داديم براى كسانى كه مقصودشان سركشى و فساد در روى زمين نمى باشد، و جزاى نيك براى پرهيزكارانست».
آرى سوگند بخدا اين آيه را شنيده و حفظ كرده اند، و ليكن دنيا در چشمهاى ايشان آراسته زينت آن آنان را فريفته است (پس دست از حقّ برداشته سركشى نموده در روى زمين فساد و آشوب بر پا كردند).

آگاه باشيد سوگند به خدائى كه ميان دانه حبّه را شكافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعيّت بسيار (براى بيعت با من) و يارى نمى دادند كه حجّت تمام شود و نبود عهدى كه خداى تعالى از علماء و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آينه ريسمان و مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى انداختم (تا ناقه خلافت بهر جا كه خواهد برود و در هر خارزارى كه خواهد بچرد و متحمّل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مى دادم آخر خلافت را به كاسه اوّل آن و (چنانكه پيش از اين بر اين كار اقدام ننمودم، اكنون هم كنار مى رفتم و امر خلافت را رها كرده مردم را به ضلالت و گمراهى وا مى گذاشتم، زيرا) فهميده ايد كه اين دنياى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.

گفته اند: در موقعى كه حضرت اين بيان را مى فرمود، مردى از اهل دهات عراق برخاست و نامه اى به آن جناب داد كه آن بزرگوار به مطالعه آن مشغول شد، چون از خواندن فارغ گرديد، ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين كاش از آنجائى كه سخن كوتاه كردى گفتار خود را ادامه مى دادى، فرمود: اى ابن عبّاس هيهات (از اينكه مانند آن سخنان ديگر گفته شود، گويا) شقشقه شترى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت، (شقشقه در لغت مانند شُش گوسفند است كه شتر در وقت هيجان و نفس زدن آنرا از دهان بيرون مى آورد و در زير گلو صدا ميكند و در اوّلين مرتبه بيننده آنرا با زبان اشتباه مى نمايد، اميرالمؤمنين در جواب ابن عبّاس فرمود: شكايت كردن از سه خليفه در اينجا كه از روى ظلم و ستم بر من تقدّم جستند از جهت هيجان و بشوق هدايت خلق بود كه گفته شد، گويا شقشقه شتر صدا كرد و در جاى خود باز ايستاد، يعنى هر وقت و هميشه از اين قبيل سخنان گفته نمى شود). ابن عبّاس گفت: سوگند بخدا از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهگين نشدم كه از قطع كلام آن حضرت كه نشد به آنجائى كه اراده كرده بود برسد اندوهگين شدم.

به خدا سوگند! او پيراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعيّت من در مسأله خلافت همچون محور سنگ آسياب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سيل خروشان (علم و فضيلت) ازدامنه کوهسار وجودم پيوسته جارى است و مرغ (دور پرواز انديشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد (چون چنين ديدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى نمودم و پيوسته در اين انديشه بودم که آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور، به مخالفان) حمله کنم يا بر اين تاريکىِ کور، صبر نمايم، همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده، کودکان خردسال را پير و مردم با ايمان را تا واپسين دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد.

سرانجام ديدم بردبارى و شکيبايى در برابر اين مشکل، به عقل و خرد نزديکتر است، به همين دليل شکيبايى پيشه کردم (نه شکيبايى آميخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گويى در چشمم خاشاک بود و استخوان راه گلويم را گرفته بود; چرا که با چشم خود مى ديدم ميراثم به غارت مى رود!


اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (و سر به تيره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (يعنى عمر) پاداش داد سپس به گفته (شاعر معروف) «اعشى» تمثّل جست:

شَتّانَ ما يَوْمى عَلى کُورِها

وَ يَوْمَ حَيّانَ اَخى جابِرِ

«بسى فرق است تا ديروزم امروز

کنون مغموم ودى شادان و پيروز»

(در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزديکتر بودم ولى امروز چنان مرا منزوى ساختند که خلافت را يکى به ديگرى تحويل مى دهد و کارى به من ندارند)!

راستى عجيب است او که در حيات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى کابين بست چه قاطعانه پستانهاى اين ناقه را هر يک به سهم خود دوشيدند.

سرانجام آن را در اختيار کسى قرار داد که جوّى از خشونت و سختگيرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى. کسى که با اين حوزه خلافت سر و کار داشت به کسى مى ماند که بر شتر سرکشى سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بينى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مى کند. به خدا سوگند به خاطر اين شرايط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند من که اوضاع را چنين ديدم صبر و شکيبايى پيشه کردم، با اين که دورانش طولانى و رنج و محنتش شديد بود.


اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوّم) به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نيز يکى از آنان بودم، پناه بر خدا از اين شورا! کدام زمان بود که در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبکر، و برترى من) شکّ و ترديد وجود داشته باشد، تا چه رسد به اين که مرا همسنگ امثال اينها (اعضاى شورا) قرار دهند; ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم.

سرانجام يکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به خاطر داماديش به ديگرى (عثمان) تمايل پيدا کرد، علاوه بر جهات ديگر که ذکر آن خوشايند نيست. و اين وضع ادامه يافت تا سوّمى بپاخاست در حالى که از خوردن زياد، دو پهلويش بر آمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت و بستگان پدرش (بنى اميه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند. سرانجام بافته هاى او پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابوديش منتهى شد!


چيزى مرا نگران نساخت جز اين که ديدم ناگهان مردم همچون يال هاى انبوه و پرپشت «کفتار» به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آن جا که (نزديک بود دو يادگار پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)) «حسن و حسين» پايمال شوند و ردايم از دو طرف پاره شد. و اينها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع شوند) در اطراف من گرد آمدند;

ولى هنگامى که قيام، به امر خلافت کردم، جمعى پيمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پيچيدند و از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگرى راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حق سربر تافتند، گويى که آنها اين سخن خدا را نشنيده بودند که مى فرمايد: «سراى آخرت را تنها براى کسانى قرار مى دهيم که نه خواهان برترى جويى و استکبار در روى زمينند و نه طلب فساد، و عاقبت (نيک) براى پرهيزگاران است»! آرى به خدا سوگند! آن را شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند ولى زرق و برق دنيا چشمشان را خيره کرده و زينتش آنها را فريفته بود.

آگاه باشيد! به خدايى که دانه را شکافته و انسان را آفريده، سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بيعت کننده و اتمام حجّت بر من به خاطر وجود يار و ياور، نبود و نيز به خاطر عهد و پيمانى که خداوند از دانشمندان و علماى (هر امّت) گرفته که: «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمديده و مظلوم سکوت نکنند!»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهايش مى نمودم) و آخرينش را به همان جام اوّلينش سيراب مى کردم و در آن هنگام در مى يافتيد که ارزش اين دنياى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنيد) در نظر من از آب بينى يک بز کمتر است.

بعضى گفته اند هنگامى که کلام اميرمؤمنان(عليه السلام) به اين جا رسيد مردى از «اهل عراق» برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که در آن نامه سؤالاتى بود که تقاضاى جواب آنها را داشت). على(عليه السلام) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت يافت «ابن عباس» عرض کرد: «اى اميرمؤمنان چه خوب بود خطبه را از آن جا که رها فرموديد ادامه مى داديد»! امام(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: هيهات اى ابن عباس! اين سوز درونى بود که زبانه کشيد و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و ديگر مايل به ادامه آن نيستم). «ابن عباس» مى گويد: به خدا سوگند من هيچ گاه بر سخنى همچون اين سخن (خطبه ناتمام شقشقيّه) تأسف نخوردم که على(عليه السلام) آن را تا به آن جا که مى خواست برسد ادامه نداد.